
همهٔ عالم و آدم میدانند که من عاشق دانستن و بیشتر دانستنم و احتمالا بر همین اساس از تحصیلات و دانشگاه خوشم میآید ولی تحصیل دوران کارشناسی ارشد چنان آش درهمجوشی بود که چهرهٔ دانشگاه را برایم کدر کرد آنقدر که حتی تصور ادامهٔ تحصیل دانشگاهی پشتم را میلرزاند.
مطالعه به معنای واقعی آن یعنی روشن شدن و طلیعهٔ اندیشه، برای من جذابترین کار دنیاست. همیشه در حیرت کشف و اندیشهای هستی و همیشه هیجان اندیشههای دیگر پابرجاست.
گمانم دانشگاه از هر چه دانستن و عطش دانایی و ذوق و شوق و هیجان آگاهی است خالی شده! هر چه بیشتر با دانشگاهیان دمخور میشوم بیشتر آنان را اسیر رسومات مسخره میبینم! گویی مقاله و ارائه جباران دانشگاهیان که برای رضای خاطر آنان باید تلاش کرد! گویی فرصت ناب بحث و غور در اندیشه طفل بازیگوشی است که باید هر چه دورتر از دربار این جباران نگاه داشته شوند!
دلم لک زده است برای جمعی که بشود چند ساعتی بدون دغدغهٔ «که چی» در مورد مفاهیم مختلف بحث کرد و دعوا کرد و فریاد زد و ساکت شد و در انتها چایی سر کشید و قرار جلسهٔ بعد را گذاشت.
گاهی یک دلم میگوید این جمع را از همدانشگاهیها میتوانی بسازی پس به ادامه تحصیل فکر کن، در همین حال سراسیمه آن دلم سر میرسد و هنوز نفس تازهنکرده، هنهنوار، میگوید نه! اگر خودت را به زندان دانشگاه معرفی کنی دیگر روی مطالعهٔ لذتبخش را نمیبینی، چنان نگاه تلخ و بزدلانهٔ آکادمیک بر روحت مینشیند که همین دو صفحه خوانش لذتبخش هم از دست میدهی.
دلم میگیرد که وقتی کتابی را میبینند اول دنبال سمت نویسندهاش هستند! دلم میگیرد که به جای یک مقالهٔ پربار و عمیق که دغدغهٔ فردی است دنبال مقالات متعددی هستند که شاید دغدغهای هم برایش نداشته باشند. دلم میگیرد که دانشگاه هم مانند صنعت تولیدی شده است. تولید اجناس بهدردنخور، تقلیدی و یکبار مصرف!
ولی کاش در همین حوالی یاران اهل دانش و بیکلهای بیابم برای گعدههای ماهانهٔ توسرزنی
