اوایل سال 98 بود که با پادکست اونقدری آشنا شده بودم که چند ساعت از روز مشغول شنیدن اپیزودهای مختلف باشم. میخوام از روزهایی بگم که با زیاد و پراکنده شنیدن پادکستها به جای استفاده هدرشون دادم.
برای یه خوره کتاب، خوره فیلم و خوره اطلاعات چی ازین بهتر! پادکست رو شبیه دری از درهای بهشت دیدم?
انقدر گوش دادم و لذت بردم که حد نداشت... خدایی لذت بردم و خیلی هم یاد گرفتم ولی...
یکهو دیدم چقدر داده وارد مغزم شده! وقت نکردم اصلاً دستهبندیشون کنم، بذارمشون تو پوشه و قفسه خودشون! همشون تو راهروی مغزم پخش و پلا بودن. حتی بعضیا سر جا با دادههای قبلی دعواشون شده بود! خلاصه هردمبیلی بود!
وایسادم!
یه نفس عمیق کشیدم
و با خودم گفتم
اگه قراره از این بهشت اطلاعات استفادهای بکنی لازمه که اونا به دردت بخورن، حالا این به درد خور بودن برای هر کی یه چیزه، برای من اینه که اونا برن یه جای مرتب تو مغزم بشینن وگرنه در زمان نامناسبی وارد شدن.
حالا تعداد خیلی کمی پادکست گوش میدم در عوض با دقت و حوصله و مرتب و پیوسته. حتی پادکستهای تفریحی و طنز و چیزهایی که بیشتر جنبه سرگرمی داره هم اگر هست کمه و به اندازه است.
دیگه لازم نمیبینم که خودمو توی پادکست غرق کنم و راستش داشتم استرس میگرفتم. از چی؟
از این حجم عظیم اطلاعات! چقدر چیز هست که میشه دونست! چقدر وقت ندارم! چقدر چیز جذاب هست!
بله هست ولی واقعا لازم نیست همه رو دونست. مثل غذا! یه دنیا غذای جذاب هست ولی در هر وعده یه غذا باید خورد (حالا نهایت سه غذا! به سبک مهمونیهای ما ایرانیا?)
الان به نظرم از اون جوزدگی اومدم بیرون و پادکستها رو بیشتر از قبل حتی دوست دارم.