
صبح با بهترین حالم بیدار شدم، صبحانهای حسابی خوردم و هنوز ساعت هشت صبح نشده بود که علاوه بر روتین روزانه تعدادی آهنگ نوستالژی هم گوش داده بودم و آماده برای یک روز کاری خوب.
اما از آنجا که همیشه این حجم از خوبی همان آرامش قبل از طوفان است، کمکم طوفان شد. طوفان که اغراق است ولی به شدت حالم به هم ریخت.
این متن را فقط برای حفظ تداوم چالش من،زن،زندگی مینویسم. در حالی که در حال بار گذاشتن قرمهسبزی برای مهمانی فردایم هستم.
دلم میخواهد از دوست جانم سبا، برای بودنهای مداومش و برای مهرش و برای حضورش و برای این چالش تشکر کنم. اگر هم جملهام خیلی لوس و شخصی شده است ایرادی ندارد. روزنوشت خودم است دیگر!
به قول داستان کودکانهای که سبا برایم خوانده است: تا من روی زمینم، همینم که همینم.
دو دوست صمیمی دارم یکی سبا و دیگریای که خیلی پرمشغله است، دلم برای او هم تنگ شده است.
تا فردا...