
در این بخش از کتاب تولد علم اشارههای جذابی میشه چیزی که من تا قبل از این دورهی علمخوانی اصلاً چنین دیدگاهی رو نشنیده بودم:
میگه علم و جادو همریشه هستند. شاید برای شما هم مثل من عجیب باشه، اولین برخورد من با این دیدگاه در کتاب تاریخ علم کمبریج بود که در همین دورهی علمخوانی خوندمش؛ ولی نگاهش به شدت منطقیه! در صورتی که تا قبل از این من خرافات و جادو و این حرفها رو در مقابل علم میدیدم. نقطهی مقابل و نه دو شاخه از یک تنه!
خب! اینا چطور از یک ریشه هستن؟ جادو در دوران اوج خودش و قبل از ورود علم به صحنه، یا قبل از تبدیل شدن به علم، هدفی داشت. چه هدفی؟ شناخت و درک اطراف برای کاهش آسیب به انسان و بهبود زندگی. علم هم همین هدف رو داره.
پس فرقشون چیه؟ تفاوت در فرآینده. علم مسیری منظم و قابل اندازهگیری و بررسی و تکرار رو طی میکنه در حالی که جادو اینطور نیست. میشه گفت هم دانشمندان و هم جادوگردان به دنبال مهار دنیا هستند ولی هر کدام به شیوهی خود.
حتی میشه با این نگاه جادوگرها رو اولین دانشمندان تجربی دونست چون با مشاهده و آزمون و خطا به یک معجون یا دارو یا عمل سودمند میرسیدند!
کتاب عبارت جالبی داره میگه عقل و خرافات در یک آتشبسِ مسالمتآمیز زندگی میکردند. پس چی شد که خرافات و جادو اینقدر از صحنه دور شد!؟ (اگه دور شده باشه)
دنیای جادو شروع کرد به تغییر نقش! یعنی چی؟ من دقیق این قسمت رو متوجه نشدم اما انگار میگه وقتی جادو وارد زمینی شد که از اون اهداف فاصله گرفت و شد چیزی شبیه ارتباط با جهان ارواح دیگه کمکم به فساد کشیده شد و این زمان بود که مردم به ویژه یونانیان باستان به جادو پشت کردن و طرف عقل رو گرفتن. و اینجوری علم مدرن آغاز شد.
من اضافه کنم که دیگه اونها انقدر افراطی طرف عقل رو گرفتن که یادشون رفت عقل در کنار آزمایش و عمل و تجربه کامل میشه.
توی قسمت بعد از مردمان باستان میگم.