
در زمینهی انقلاب علمی هم صحبتهای مفصلی کردم بنابراین زیادهگویی نمیکنم و فقط یه خلاصهای از مطالب این کتاب رو براتون میارم.
کتاب تعبیر جالبی داره:
دنیاهای جدیدی در افق قرار داشت و قلمروهای جدیدی از تحقیق پیش رو بود. به نظر میرسید جهان پس از یک خواب طولانی در حال بیدار شدن است. ... گویا پارادایمها در حال تغییر هستند. یعنی سیستمهای مردمی از واقعیتها و تئوریهای در هم تنیده که زمانی بسیار معقول و قطعی به نظر میرسیدند اکنون مانند تپههای شنی ناپایدار به نظر میرسند.
از زندگی کوپرنیک میگذرم و از چرایی و چگونگی رسیدنش به نگاه جدیدش هم میگذرم (چون نظرم در مورد کتابش قبلاً نوشتهام) ولی میخوام توجه شما رو به این نکته جلب کنم که:
با اینکه مرکز جهان (که اون زمان و حتی زمان گالیله هنوز جهان برابر بوده با منظومهی شمسی) تغییر کرده و زمین از حالت سکون و جدابودگی از آسمان خارج شده ولی هنوز نگاه کوپرنیک به بسیاری از سنتها معتقده.
اینا حرفهای خودمه و توی کتاب چنان تأکیدی نشده اما گروهی که به تازگی و به لطف ویرگول باهاشون آشنا شدم در حال کندوکاو در نگاه افرادی مثل کوپرنیک هستند و گفتگو با اونها خیلی در ذهنم نشسته. همینکه کوپرنیک با اینکه انقدر از دید ما سنتشکن و انقلابیه ولی میبینیم که چقدر محکم و استوار پاهاش تو زمین سنته!
اصلاً میشه یک سنتشکن در هوای سنتی که در حال شکستنشه نفس نکشیده باشه؟ من فکر میکنم برای هر سنتشکنی یا حتی نوآوری باید از آنچه قبلاً بوده به خوبی آگاه بود و حتی دلم میخواد جسور باشم جلوتر برم و بگم باید زمانی با اون معتقد بوده باشی. اگه نقاشی کلاسیک رو نشناسی و حتی در اون زمینه کار نکرده باشی چقدر احتمال داره بتونی یه سبک خلاقانه و حتی سنتشکن ابداع کنی؟ حرف رو بردم تو زمینهی هنر که خودش به ظور ذاتی سنتشکنه و بگم در همون فضا هم کلاسیک و مدرن در شروع و پایان یه پیوندهایی دارن!
زیادی بحث رو به حاشیه بردم جمعبندی کنم که کوپرنیک با سیاست کلامی و با نگاه ریاضی درک جدیدی از جهان رو عرضه کرد که به کمی زمان نیاز بود تا این نگاه بر دل مردم بشینه.