
فردا قرار است با سبا به گردش برویم. این قرارهای ماهانه را دوست دارم، همراه بودن سبا را دوست دارم، تفاوتهایمان را دوست دارم. مدتی پیش فکر میکردم فاصله مکانیمان را هم دوست دارم که باعث میشه لذت دیدار پس فراق بیشتر شود ولی مدتی است بدجور دلم همسایگی میخواهد.
این روزها مشغول کاری هستم که به مهارت انگلیسی نیازمند است و آنقدر اضطرابش را دارم که هر لحظه و آنی را که بیابم با محتوایی انگلیسیام پرش میکنم بلکه اضطرابم را لال کنم. در یکی از همین متون داستانی خواندم از کلاس جادوگری! و چقدر دلم میخواست اگر جادوگر هم نبودم حداقل طیالارض را بلد بودم و با یک اجی میرفتم کرج و با بک مجی سری به اصفهان میزدم و لاترجی به خانه بازم میآورد.
آه! افسون و هزار افسون که درخت کاشکی سبز نمیشود🙃.