
چرا من تا به حال به سیرک نرفتهام؟ هیچوقت سیرک برایم یک چیز قابل لمس نبوده است! همیشه برای غربیها بوده، برای فیلمها و کارتونها، برای دیدن از قاب تلویزیون. ولی از وقتی فهمیدم که سیرک را میشود لمس کرد هم سراغش نرفتهام. چرا؟
البته سیرک برایم جالب نیست ولی من دوست دارم هر چیزی را حداقل یکبار امتحان کنم، از کجا معلوم؟ شاید به مذاقم خوش آمد. نمیدانم چرا امروز یاد سیرک افتادم! شاید دلقکبازی بچههای مدرسه بغلی در جشن روز دختر، شاید هم حال عجیب این روزهایم.
به هر حال در این شهری که چند سال ساکنم سیرک فصلی داریم. با همان چادرهایی که در کارتونهای بچگی دیده بودم. شاید در ورود بعدیشان من هم به استقبالشان بروم.
پینوشت 1: رخوتی دارم که هرچه از آن میگریزم باز مثل سایه همراهم است! نمیدانم از چیست یا چه کنمش! رخوت که میگویم منظورم آن سستی و بیحالیای است که نه میتوان خوب نامیدش و نه بد! آنقدر خنثی است که حتی رنگ خاکستری هم برایش زیادی رنگی به حساب میآید. فردا خودم را به گردشی کوتاه در پارک جنگلی دعوت میکنم. به کافه کتاب جدید هم سر میزنم و به کتابخانه. شاید در جایی رخوت را جا گذاشتم و آمدم خانه🙄. همین جمله باعث شد دلم برایش بسوزد! اگر جایش بگذارم کجا برود؟!
پینوشت 2: دیشب فیلم «دوستم داشته باش» را دیدم. خوب بود و خلاقانه. ساده و قابل لمس. دوست داشتید ببینیدش. فقط توضیح دهم که فیلم عاشقانه نیست بلکه دو نقش اصلی دارد که هر دو ربات هستند، یک ماهواره در فضا و یک نمیدانم چیچی در اقیانوس.
