از وقتی به یاد دارم نوشتن را دوست داشتهام. خاطرهای محو از دوران قبل از دبستان در خاطرم هست، شاید حدود سهساله بودم که تمام قصههای رادیو و کارتونهای تلویزیون را برای مادرم تعریف میکردم (البته او هم با جان و دل میشنید) ولی نمیتوانستم آشپزیها را - که به نظرم بیشتر به درد مادر میخورد- برایش بگویم. مادر پیشنهاد داد که نقاشی آنها را برایش بکشم و فکر خوبی هم بود ولی مشکل اینجا بود که جذابیت این کارها به کلامش بود. پس نقاشیهای من همراه میشد با انبوهی از خطوط در هم و بر هم که به خیال خودم توضیحات نوشتاری بود😂
به لطف مادرم و ذوق خودم، نوشتن را دو سال زودتر از مدرسه یاد گرفتم طوری که اول ابتدایی برایم فرقی با تعطیلات نداشت ولی شاید ذوق بیشتر دانستن، مرا شیفتهی مدرسه کرده بود. باز خاطرهای محو در ذهن دارم که در حال تماشای رفتن بچههای شیفت ظهر به مدرسه بودم که ناگهان بغضم ترکید و زار و زار گریه کردم. مادربزرگ مهربانم علت را پرسید و من گفتم میخواهم به مدرسه بروم. در مغازهاش را بست، دست مرا گرفت و رفتیم به مغازهی کیففروشی! یک کیف زیبا خریدیم و به خانه آمدیم و گفت: «برو کمکم وسایل مدرسهاتو آماده کن!». مادربزرگم در خر کردن مهربانانهی من استعداد زیادی داشت، حدود شش ماه مرا با آماده کردن وسایلم مشغول کرد تا بالاخره توانستم به مدرسه بروم😂
من شاید کتاب را هم به ذوق کلام بودنش به دوستی گرفتم و شاید هر چه امروز جزء علاقههایم است ربط قابل مشاهدهای به کلام به ویژه نوشتار دارد. ولی مدتی است که دیگر میلی به نوشتن ندارم. نه که حرفی ندارم اتفاقاً در دایرهای جدیدی وارد شدهام که حرفها برایم جدیدتر و جذابتر است اما میلم به نوشتن کم شده است.
دقیقاً دلیلش را نمیدانم ولی اگر بخواهم کاراگاهبازی در بیاورم میتوانم نشانههایی بیابم. مثلاً اینکه تمام دفترهای پراکندهام را تجمیع کردهام. تمام اطلاعات و کانالهای خارج از مسیر اصلی را معلق کردهام. و به طور کلی در حال کاهش علاقهها و در عوض تمرکز بر تعداد خاصی هستم. شاید بر همین اساس نوشتنهای پراکنده و باری به هرجهت هم دیگر برایم جذاب نیست و ترجیح میدهم هدفمند و در جهت همان چند اولویت بنویسم.
به هر حال نوشتنهای هر لحظه برای ساحلی که همیشه کاغذ و قلمی در گوشهگوشهی خانه داشت در حال رخت بر بستن است. این هم موقعیتیست، شاید خوب باشد.