
دیروز اتفاق جالبی افتاد! اتفاقی که مدتی است جلوی وقوعش را میگیرم. یک دوست جدید و زیبا و مهربان یافتم💕
بگذارید برگردم به اوایل جوانیام، من در 19 و 20 سالگی آنقدررررر دوست و آشنا داشتم که اگر در روز با هر کدام فقط یک سلام و احوالپرسی میکردم دیگر تا شب وقتی برای خودم باقی نمیماند. دوستانم از هر جایی و از هر سن و جنسی بودند. از خانم 60سالهای بگیرید که دانشجو بود تا پسر 22سالهای که آشپز کشتی بود. با اغلب دوستانم واقعاً دوست بودم یعنی مکالمه داشتیم و از احوال هم جویا بودیم و ساعاتی در هفته یا ماه به معاشرت حضوری یا مجازی با هم میگذراندیم.
آن زمانها آنقدر دوست و آشنا داشتم که مایهی مسخرهی هماتاقیهایم شده بودم. اما کمکم تغییر کردم، مایل بودم با آدمهای کمتری معاشرت کنم ولی در عوض بیشتر و عمیقتر با هم باشیم. کمکم دایرهی دوستانم محدود شد و البته یادم است که با هیچکس دعوا و بحثی پیش نیامد خیلی منطقی صحبت کردیم و دوستیها کمکم به آشنایی و بعد هم به خاطره تبدیل شد (خوب یادم هست که بدون اطلاع، هیچکس را خاطره نکردم، از این کار متنفرم و امیدوارم هیچوقت چنین کاری از من سر نزند). به نظرم منطقی هم بود، تعداد زیاد دوستان مانع از صمیمت میشود و به همین دلیل خاطره شدنش تنش خاصی ندارد (از شرح برخی دوستیهای یکطرفهی افراطی که تا سالها گریبانم را گرفته بود میگذرم ولی امیدوارم هیچکس درگیر رابطهای یکطرفه نشود که برای هر دو طرف جهنم است).
اینها را گفتم که برای خودم مرور شود چه شد که انبوه دوستانم کم شدند و یادم بیاید چرا هنوز میلی سرکش برای دوستی با آدمهای جدید در من وجود دارد.
نمیتوانم منکر حس لذتبخش آن دورانِ پر دوست شوم، حسی که شاید روزی مفصل از آن بنویسم، مزهی آن چنان زیر زبانم است که هر بار آدم جذابی میبینم که فکرش عمیق و نگاهش زیباست در دلم آرزوی دوستی با او را میپرورانم.
سالهاست با آدمها دوست نمیشوم بلکه فقط آشنا میمانم. تا اینکه اوایل کرونا بر اثر یک اتفاق، با فردی و پس از آن با گروهی آشنا شدم که چند دوست به زندگی من آورد. من آدمِ دوستبازی هستم و برای این دوستان جدید ذوق و انرژی و وقت زیادی گذاشتم. اما مدتی بعد به شناختی از اولی رسیدم که یک روزِ تمام، اشکم جاری بود و مدتی بعد برخوردی با دیگری رخ داد که منجر به یک خداحافظی تلخ شد! در مورد اولی بیشتر از اعتماد به هدررفتهام ناراحت بودم و در مورد دیگری بیشتر برای مناسب نبودن دو آدم خوب برای یکدیگر افسوس خوردم. ولی نتیجه این شد که چشمم از دوستی جدید ترسید!
مدتی بعد از برخی دوستان دیگر نیز ترکشهایی خوردم که درِ منطقهی دوستیام را بستم و کلیدش را جایی پنهان کردم و با خود گفتم در 36سالگی دیگر زمان دوستی جدید نیست با همان چند دوستی صمیمیات خوش باش.
تا اینکه دیروز دختری این مقاومت مرا شکست! نتوانستم در برابرش تاب بیاورم و نوشتههای صادق و صریح و تفکربرانگیزش وادارم کرد به او پیشنهاد دوستی بدهم و او نیز با مهر پذیرفت.
دوست جدیدی یافتم، سمیهای که وقتی گفت 20ساله است شوکه شدم زیرا نوشتههایش عمقی بیش از این حرفها دارد و وقتی گفت شیرازی است دلم غنج رفت زیرا من عاشق شیرازم و وقتی فهمیدم متولد آذر است لبخندی بر لبم نشست چون آذریها (مثل همسرم) همیشه مرا به خود جذب میکنند.
آدم از فردایش خبر ندارد شاید من و سمیه هم با اینکه آدمهای خوبی هستیم مناسب هم نباشیم ولی همینکه درِ سرزمین دوستی را باز کردم ولو با ترس و لرز، خوشحالم و امیدوارم همیشه دوستیهای خوشمزه در همهی زندگیها رخ دهد.