بعد از 50روز و خوندن بیشتر از 5000 صفحه تازه رسیدم به شروع علم!
این 50روز جزء معدود روزهایی بود که من هر چی خوندم خواسته یا ناخواسته در راستای علم بود، یعنی اگه داستان و کمیک و طنز هم انتخاب کردم علمی بودن! چون ذهنم درگیر تاریخ علم بود همه چیز بوی همینو میگرفت. (خوشبختانه اغلب قرارهای کتابخوانیم به دلایلی فعلا معلق شده و ممنونم از دوستانم که با من همراهی کردن و درکم کردن و این تعلیق رو پذیرفتن).
و حالا یه حس عجیبی دارم. من کتابنخون نیستم که این حجم از خوندن منو شگفتزده کنه ولی هیچوقت این حجم از یک موضوع در یک دورهی به این کوتاهی نخونده بودم.
این روزها انگار ذهنم شده بود پسزمینه یه پازل بزرگ از تاریخ علم، از قرن ده قبل از میلاد تا قرون وسطی، هر چیزی که بیرون این دوران و این موضوع بود رو نمیپذیرفت و هر چه که در این محدوده میگنجید میگرفت و کمکم جاشو پیدا میکرد.
وقتی این حس رو پیدا کردم دلم برای خودم در دوران تحصیل سوخت. دلم برای همه بچهها سوخت. ذهن و قدرت و درک و حوصله و فراغتی که دانشآموزا دارن با درسهای پراکندهای هدر میره که هیچوقت به زورِ هزار چسب و فشار در یک جزیره متحد نمیشن.
درسهای مدرسه پاره پارههایی بیارتباط هستن که ما نمیدونم چجوری به زور تو ذهنمون منطقیشون میکنیم! درست مثل پاره کاغذهایی که روی آب اقیانوس ریخته شده باشن!
خلاصه که امیدوارم این لذت درک یکپارچه در زندگی خودم دوام داشته باشه و در کاری که میخوام بکنم (آموزش داستانوار فیزیک) نمود کنه و روزی برسه که آموزش بچهها در مدرسهها خود زندگی باشه نه چیزی پرت و جدا از زندگی.
دوستان کمی من رو میخونن و نظر میدن ولی میخوام ازشون تشکر کنم میدونم خوندن یادداشتهای پراکندهی یه نفر چندان چیز دندونگیری نیست ولی راستش من خودم در پیشاشروع یک روند منظم یادگیری هستم تا بلکه بعدتر بتونم ترویجدهندهی یک روند منظم و منطقی و در عین حال دوستداشتنی باشم.