
یه دورهی صوتی 9جلسهای پیدا کرده بودم با عنوان «فیزیک و فلسفه» و بالاخره تونستم بشنومش.
مبحثهایی که باز میکرد رو دوست داشتم ولی راستش روی اون ستونی که مورد انتظارمه استوار نشده بود. یه عالمه نکته و سرنخ به من داد ولی خودش یه چیز یکپارچهی شسته و رفته برای من نبود برای همین به جای اینکه از هر جلسه یه پست بذارم سعی میکنم تو چند پست خلاصهاش کنم.
توی جلسه اول اصل حرف این بود که شناخت چیه؟ و وقتی ما میگیم فیزیک یا علم به دنبال شناخته منظورمون چیه؟
نمیدونم درست متوجه حرفش شدم یا نه ولی انگار میگه ما انسانها به دنبال داستان یا روایت چیزها هستیم و تا وقتی اون روایت منطقی رو پیدا نکنیم آروم نداریم انگار که از ابهام میترسیم. بهتر بگم اگه ببینیم جلومون پر از ابره ولی ازون طرفش صداهایی میاد تا منبع صدا رو پیدا نکنیم بهش مشغولیم حتی گاهی با ترس.
بنابراین ما به دنبال پیدا کردن روایت جهانیم. داستان جهان چیه؟ و این همون شناخته همون کار علم.
البته حرفهای باحال دیگهای هم داشت ولی من دارم جانِ کلامی که مرتبط با علم هست رو میگم.
در جلسه دوم تاریخ فیزیک از نگاه وحدتانگاری بررسی شد. وحدتانگاری بسته با اینکه در چه فضایی باشه تعابیر مختلفی داره. یعنی چی؟
---یعنی در مورد ذرات و ماده میگه همه چیز از یک چیز واحد ایجاد شدن.
---در مورد قوانین میگه قوانین باید همه زمانی و همه مکانی باشن.
در مورد نیروها میگه همهی نیروها باید یکی باشن. یه نیرو باشه.
این دوران که مربوط به یونان باستانه میگذره تااااا میرسیم به قرن 19
اینها باحاله و وقتی بفهمیم این وحدتانگاری خودش به کثرت! میرسه باحالتر هم میشه.
چی شد؟
قضیه اینه که یونانیان باستان دنبال یه چیزی بودن که بگن همه جهان از این ساخته شده. ولی بعد از دالتون و مندلیف هی اتمهای بیشتر و متنوعتری کشف شد انقدر که دیگه نمیشده از یک تکاتم سازندهی جهان حرف زد و بعدها اوضاع بدتر هم شد چون بعد از کشف الکترون مدام و روز به روز موجودات زیراتمیِ بیشتری کشف شد اونقدر که هنوز نمیدونیم چند تا موجود دیگه مونده. انگار اتم وسط دو کثرت وایساده!
این کادر حرفای خودم بود که اضافه کردم برای تکمیل بحث.
گالیله اومد و اصل نسبیت خودش رو آورد بعدها نیوتون گفت این اصول گالیله در چهارچوب غیر لخت درست نیست و بعدتر انیشتین اومد و اصل نسبیت در سیستمهای لخت و غیر لخت رو در یک فرمول نشون داد.
ما الان چهار تا نیروی بنیادین داریم: گرانش، الکترومغناطیس، هستهای ضعیف، هستهای قوی.
آرزوی فیزیک یکی کردن اینهاست (یادمونه که الکتریسیته و مغناطیس هم دو تا بودن و بعدتر معلوم شد یکی هستن)
من چون نمیخوام خییییلی وارد جزئیات بشم به همین سرنخها بسنده میکنم.
قسمت بعد چون در مورد ارسطوئه و مهم و طولانیه میذارم برای پست بعد.