خواب دیدم تو جهانی مرکب از دنیای دستینی و هیلو و مسافکت از خواب بیدار شدم. لباس نظامی فضایی با آرم کنفدراسیون تنم بود که صدمه دیده بود و خبر از این میداد که بخاطر یه درگیری شدید بیهوش شدم. کسی بودم ترکیبی از مسترچیف و کاپیتان شفرد و چه کارا که نمیکردم.
یه چند ثانیه که گذشت یادم اومد داریم با یه گروه که ترکیبی از فضاییها و دشمنهای همنژاد بودن میجنگیدیدم و من روی این سیاره کارهای بودم. یه فرمانده جنگی که رهبری گروهی رو در اختیار داشتم.
از بیسیم یکی گفت: ساجد زندهای؟ ما عقبنشینی کردیم به داغل غار بیا اونجا. گفتم باشه. با قدرتهایی که داشتم سریعتر میدویدم تو راه چند تا متجاوز دیدم (منظورم متجاوز به خاک و وطن هستش) دیدم که با اسلحه از دور نفله کردمشون. رفتم لب یه صخرهای که صخره اونطرف دره میرسید به غار. کفشام موتور بنزینی داشت و میتونستم به کمکش مسافت زیادی رو بپرم. البته اینکه تو سیارهای که اکسیژن نبود بنزین چطور میسوخت دیگه بستگی به پیشرفتهایی علمی داشت که اون سالها (خواب مربوط به چند هزاره بعد بود) بشر بهش دست یافته بود. همین که پریدم و لب صخره بعدی اومدم پایین یه دشمنی اومد. سپر دستش بود و اسلحه داشت و معلوم بود کشتمش سخته. سریع اسلحه رو چنج کردم به شاتگان. یه تیر از نزدیک به سپرش زدم و چون تیر شاتگان قدرتش زیاده طرف تعادلش یه کم بهم خورد و من سریع رفتم پشتش و خفهاش کردم. همین که کشتمش یه سگ پار کنان اومد دیدم سگ گروهه. جالبه ما کلاه فضایی و اینا داشتیم و با کپسول اکسیژن نفس میکشیدیم ولی سگمون انگار رو کره زمینه راحت نفس میکشید بدون تجهیزاتی. البته یادم اومد که این سگ رو از زمین آوردیم و قبلا مرده بود ولی با پیشرفت علم به صورت مصنوعی زنده کرده بودیمش و نامیرا از نظر عکر بود. دیدمش یه خرده نوازشش کردم بدو بدو رفت که راهو نشون بده منم پشت سرش رفتم و دیدم بله دوستان جمعشون جمعه. یه ۵، ۶ نفری میشدن. یکی که چشمش هم صدمه دیده بود اومد گفت کاپیتان اوضاع بده، کنترل سیاره رو دارن بدست میگیرن. مثل اینکه اینجارم مثل کره زمین باید ترک کنیم.