میتراداد
پردۀ اول
تولد
در سرزمین پارس پادشاهی زندگی می کرد که دچار بختک شبانه بود و به همین خاطر مردم او را شاه مجنون می نامیدند.
او مهرداد نام داشت و به فرمانروایی تندخو و سرکش شهرۀ جهانیان بود. درباریان از رفتارهای جنون آمیز پادشاه خود به
ستوه آمده بودند. رینو ملکۀ زیبای پارتی برای نجات همسر بیمارش، هر روز به معبد بزرگ آناهیتا می رفت، دست به دعا
بر می داشت، و تا غروب به گریه و زاری میپرداخت. در یکی از این روزهای نیایش، رینو براثر شیون بسیار بیهوش شد.
او در رویایی شگفت انگیز با فرشته ای زیبا مالقات کرد. فرشته به او نوید داد که به زودی دختر زیبایی به دنیا خواهد آورد
که مشکالت پادشاه را به امر میترا رفع خواهد کرد. پس به پاس نعمتی که آالمیترا به تو داده است، فرزندت را میتراداد نام
کن. وقتی که به هوش آمد، مغ جوانی را درکنار خود دید که کاسه ای آب در دست دارد و آنرا به او تعارف میکند. رینو از او
پرسید: "ای مرد خدا نام تو چیست؟". او پاسخ داد: " نام من تنسر است". کاسۀ آب را از تنسر گرفت و الجرعه آنرا نوشید.انگار
گوارا ترین آبی بود که تا آن لحظه نوشیده است. سپس، سرمست از رویایی که دیده بود به سمت کاخ روانه شد. چندی نگذشت
که پزشکان قصر او را نوید فرزندی دادند. او برای تولد جگر گوشه اش لحظه شماری میکرد. گویی درخشش اشعه های
خورشید را در اطراف خود به وضوح حس می کرد. هر روز شاداب تر از روز قبل، خدای خود را شکر میکرد. در شبی از
شبهای پاییزی مهرداد در هنگام خواب درخشش نوری را مشاهده کرد که به مانند جام شرابی او را فرا می خواند ناگهان با
صدای غرش رعدی از خواب برخاست. ناگهان صدای ندیمه خاص خود، آذر، را شنید که فریاد میزد "سرورم، سرورم،
مژده، مژده، هم اینک فرزند دلبرتان متولد شد. چه شب فرخنده ای! مبارک باشد! با تولد فرزندتان باران رحمت هم بر ما
باریدن گرفت!". عشق فرزند از همان لحظه در قلب شاه دیوانه ریشه کرد. بی محابا به سوی استراحتگاه ملکه روانه شد. در
راه سوار براسب چاالک سفیدش آریانا شد و باغ سلطنتی زیبای خود را که از دو سمت با درختان راش و چنار تزئین شده بود
با سرعت باالیی طی کرد تا به درگاه زیبای قصر ملکه برسد. زمانی که به دروازه قصر ملکه خود رسید، سربازان سلطنتی
به سرعت افسار اسب پادشاه ایران زمین را در دستان خود گرفتند. شاه بزرگ بی پروا با لبخندی از روی شادمانی روانۀ
خوابگاه رینو شد. زیبا ترین لحظۀ دیدار زندگیش را انتظار میکشید. وارد اتاق ملکه شد، فرزنِد خوش سیمایش را در آغوشملکه اش می دید، گویی دو قوی زیبا در پرهای ققنوس آرمیده اند. بی درنگ هر دو را در آغوش کشید و از آال میترا برای
چنین نعمتی که به او ارزانیده است، سپاسگذاری کرد. پنداری تمامی مشکالت برآمده از فرمانروایان سلوکی در مرزهای
شرقی را به یکباره از یاد برده است. همانند مردی که تازه متولد شده است دنیای اطراف خود را به شکلی جدید تجربه میکرد.
او چهل شبانه روز ایران را پر از جشن و سرور کرد و خود نیز به بزم و پایکوبی پرداخت؛ غافل از اینکه نوادگان اسکندر
به سمت مرزهای شرقی ایران رهسپار شده اند. پس از مئت کوتاهی فرماندگان سپاه ایران با پریشانی خواستار مالقات با
پادشاه خود شدند. چندی نگذشت که تیرداد سپهساالر ارتش شرقی پارس وارد قصر اشکانی شد. پهلوانی خوش سیما با اندامی
ورزیده، زره برتن همانند شیری تنومند در تاالر قصر گام برمیداشت. تمامی درباریان در گوشه و کنار، شتابان خود را به او
میرسانیدند و با عرض ادب به سردار خود کرنش میکردند. در انتهای سالن، روبروی درب ورودی تاالر سلطنتی، سپهساالر
در برابر سربازان گارد سلطنتی ایستاد و از آنها درخواست دیدار با شاه ایران را کرد. مشعل ها بر روی دیوارهای راهروی
ورودی به شدت تأللو می کردند، گویی آنها نیز درد دل سپهساالر ایرانی را به روشنی درک میکردند. اجازه ورود داده شد،
آذر: "تیرداد وارد شود". تیرداد وارد تاالر سلطنتی شد با شگفتی پادشاه خود را میدید که نوزادی زیبا را در آغوش کشیده و
با چشمانی پر از عشق به او می نگریست. مهرداد: تیرداد جلو بیا، می خواهم تو را با دخترکم، شاهزادۀ بی همتای ایران زمین
آشنا کنم. بین چه چشمان زیبایی دارد! ایران زمین کابینۀ مهر دل اوست. تیرداد: سرورم نمی خواهم در چنین حال مسرت
بخشی، شما را غمگین کنم؛ اما حامل خبرهای دردناکی هستم. مهرداد: سپهساالرم بگو هر آنچه که در سینه داری! شاه ایران
منتظر قدمهای تو بود، چه شده است؟. تیرداد : سرورم سواران سلوکی یکی پس از دیگری دهکده های مرزی ما را فتح و
آنها را به آتش کشیده اند. سربازان ما حتی با جانفشانی های فراوان هم نتوانسته اند جلوی پیشروی آنها را بگیرند. آمده ام از
شما تقاضا کنم از سپاه غربی ایران، نیروهای کمکی به سمت مرزها شرقی اعزام کنید. مهرداد : خود میدانی که در جبهۀ
غرب متحمل شکستهای سنگینی از رومیان شده ایم، نمی توان از نیروهای جبهۀ غربی به مرزهای شرقی اعزام کرد؛ اما
میتوانی از نیروهای گارد سلطنتی و محافظین پایتخت سربازانی را اختیار کنی تا بتوانی در برای ارتش سلوکیان از ایران
دفاع کنی. تیرداد : سپاسگزارم سرورم، به آال میترا سوگند، هر چه در توان دارم برای حفاظت از این مرز و بوم خرج خواهم
کرد. سرورم، اجازۀ مرخصی میخواهم تا هر چه سریعتر برای بازگشت آماده شوم. مهرداد : تیرداد به استراحتگاه سلطنتی
برو، کمی استراحت کن تا بتوانی بهترین سربازان را برای دفاع از پارس آماده کنی برو میترا پشت و پناهت. تیرداد با سرعت
تاالر سلطنتی را ترک کرد تا به صحنۀ جنگ باز گردد.
پردۀ دوم
رویا
روزها یکی پس از دیگری می گذشت و شاه ایران سرگرم دخترک زیبای خود میتراداد بود. دخترکی زیبا با موهایی
طالیی، چشمانی میشی و الغر اندام که روز به روز بر زیبایی او افزوده می شد. هر چه روزها می گذشت، عشق پدر به
فرزند بیشتر و بیشتر می شد. شهنشاه تمامی اوقات را با میتراداد دخترک زیبای خود سپری میکرد. او به همراه پدر به
سوارکاری و تیراندازی می رفت. پدر عاشقانه دخترکش را به گردش در دشتهای اطراف پایتخت می برد و سرزمینهای تحت
سلطۀ خود را به او نشان می داد. دخترک گویی دانشی عظیم را در هنگام تولد با خود به این دنیا آورده بود. در اندک زمانی
شروع به سخن گفتن کرد. نام پدر اولین کالمی را که به زبان آورد، "مهرداد". از آن زمان به بعد، هر روز کلماتی زیبا و
خردمانه به اطرافیان خود هدیه میداد، به طوری که درباریان به حق او را فرستادۀ آال میترا می دانستند. در دوران کودکی
حتی وقتی که در مجالس بزرگان و فرماندهان به همراه پدر شرکت میکرد، جمالتی را برای آنها ادا می کرد که آنها شگفت
زده کالم او را عین وحی می پنداشتند. میتراداد در عنفوان نوجوانی، در یک روز پاییزی پس از دعا و نیایش در معبد آناهیتا،
برای پذیرایی از مادر به استراحتگاه خود روانه شد. آن شب ملکۀ مادر مهمان فرزند جگر گوشه اش بود. بعد از مدتی سخن
گفتن دربارۀ سرگذشت نیاکان خود، به خوابگاه خود رفتند که کمی بیاسایند. پس از مدتی، پلک های خستۀ رینو بر هم نهاده
شد و به خوابی شیرین فرو رفت. اما ناگهان با صدای بهت زده فرزندش سراسیمه از خواب برخواست. میتراداد: مادر مادر
به فریادم برس!. مادر شتابان خود را بر بالین دخترکش رساند. رینو: چه شده فرزند نازنینم، آیا خواب ناگواری دیده ای؟
میتراداد: آری مادرم خواب دیدم ماری بزرگ من را از قصر با خود می برد و به ماری دیگر می سپارد و در آنجا خود را
همچون پیرزنی می یابم. مادر با فریاد از ندیمه های خود میخواهد که معبران و پیش گویان سلطنتی را هر چه سریع تر به
قصر شاهزاده بیاورند. پس از اندک زمانی پیش از طلوع آفتاب هرمزان و اتابکف پیش گویان اعظم سلطنتی شتابان وارد
خوابگاه شاهزاده میشوند. اتابک: ای بانو چه شده است؟، ما را محرم اسرار خود بدانید!. رینو: دخترم رویای بس هولناک دیده
است. هر چه در توان دارید بگذارید تا تعبیر آنرا دریابیم. هرمزان: ای شاهزادۀ ایران زمین، ای سایۀ میترا بر زمین چه
الهامی بر تو وارد شده است. میتراداد: در خواب خود را در تاالر قصر تنها دیدم، ماری که همه چیز را نابود میکرد به دور
من پیچید و مرا از قصر به سرزمینی نامعلوم برد. در آنجا مار دیگری به دور من می پیچید و مرا به جای امنی منتقل کرد.
در آنجا رودخانۀ زیبایی بود که خود را در آن می دیدم؛ اما گیسوانم سفید و صورتم پر از چین و چروک بود. وحشت تمام
وجودم را فرا گرفته بود. هرمزان و اتابک کمی با هم مشورت کردند. رینو: چه شد، ای پیشگویان اعظم؟ هرمزان : سرورم
آال میترا، به شاهزادۀ ایران زمین بشارت داده است که بزودی سرورمان مهرداد را از بالیا نجات خواهد داد. ملکه و شاهزاده
که از سخنان آنان مجاب نشده بودند، آنها را مورد شماطت قرار دادند و از آنها خواستند قصر شاهزاده را هر چه سریع تر
ترک کنند. خبر رویای صادقۀ شاهزاده و تعبیر آن در تمامی دربار پیچید و به گوش شهنشاه اشکانی رسید.
از اینرو، شهنشاه بالفاصله درباریان را به دور خود جمع کرد. مهرداد به آنها دستور داد تا به سرعت، سپاهی متشکل
از نظامیان غرب کشور به فرماندهی کیان نوادۀ کاوه تشکیل دهند تا به سمت مرزهای شرقی اعزام شوند. همچنین پادشاه
برای باال بردن انگیزۀ سپاهیان، تنسر یکی از مغان مشهور معبد آناهید را با کیان همراه کرد. روزها سپری می شد تا فرماندۀ
جوان به همراه هیربد دانا به سپهساالر ایران تیرداد ملحق شوند. در نهایت، آنها در دژ آریابد در شهر زابل با سپهساالر ایران
دیدار کردند. هوا سرد و مه آلود بود. دژ بر فراز کوه، ابهتی مثال زدنی را به نمایش می گذاشت. سه مرد راستین ایران زمین
قسم خورده با زره هایی پوالدین، در باالی دژ در برابر یکدیگر ایستادند. آنها با قلبی آکنده از عشق به میهن به سرزمینهای
از دست رفته مینگریستند. از آنجا، اردوگاه نیروهای سلوکی آشکارا قابل رویت بود. تنسر:سپهساالر چند نیروی زبده در
اختیار خود دارید؟. سپهساالر: به جز دویست کماندار در قلعه، چهارصد سوار و هشتصد شمشیر زن در بیرون. کیان: ما با
خود سه هزار سوار و شمشیر زن ماهر و آزموده به همراه آورده ایم. تنسر : باید چاره ای کنیم که بدون خونریزی بتوانیم
ارتش دشمن را مجاب به عقب نشینی کنیم. تیرداد: در حال حاضر چنین امری غیر ممکن است. چون سربازان سلوکی غره
به پیروزی های خود شده اند. کیان:شاید بتوان با فرماندۀ سپاه سلوکی به تفاهم برسیم. تیرداد :در تمام مدت جنگ دیمیتریوس
حاضر به مالقات رو در رو نشده است. کیان:شاید بتوان کاری کرد، نقشه ای در سر دارم. اگر پانزده سرباز زبده که به تمامی
مناطق اطراف قلعه آشنایی دارند را در اختیار بگذارید؛ می توانم فرماندۀ آنها را برای سرورمان به ارمغان آورم. تنسر:
آالمیترا پشت و پناه تو و سربازانت باشد. تیرداد : خوشبختانه، نیمه شب، ماه در آسمان سیستان نخواهد بود. این بهترین موقع
برای انجام چنین عملیاتیست. تعجیل کن!. کیان به همراه سربازانش، شبانه به طور مخفیانه، به چادر سپهساالر دشمن که در
قلب سپاه آنها بود یورش بردند . آنها توانستند او را بدون هیچ گونه مقاومتی با خود به دژ آریابد بیاورند. هنوز آفتاب طلوع
نکرده بود. تیرداد به تنسر و کیان دستور داد هر چه سریع تر فرماندۀ دشمن را به مالقات پادشاه ببرند. آنها آخرین کالمی بود که از تیرداد شنیدند این بود: :جانم فدای شهنشاه و خاک ایران! با تمام توان نخواهم گذاشت که وجبی دیگر از خاک ایران به هسته
سلوکیان بیفتد".
پردۀ سوم
تعبیر رویا
مهرداد در کنار تخت زرین خود، سراسیمه قدم بر میداشت و منتظر خبری از مرزهای شرقی دولت پارس بود.
ناگهان، دربان تاالر فریاد برآورد: اعلیحضرت تنسر و کیان پارسی اذن ورود می خواهند. مهرداد: سریعتر داخل شوند. تنسر:
درود به شهنشاه سرزمین پهناور ایران زمین. کیان: درود بر سرورم، سپهساالر ارتش سلوکی را برای دستبوسی شما آورده
ایم، پادشاهی شما جاوید باد. برقی از امید و شعف در چشمان شاه پارسی شروع به موج زدن کرد. مهرداد: دستان این مرد
شریف را باز کنید. ما هیچ گاه خواهان دشمنی با سلوکیان نبوده ایم. دیمیتریوس: درود بر آریامهر، مهرداد کبیر، من دیمیتریوس
سردار سرزمین مقدونیها هستم. از من چه میخواهید؟. مهرداد: ما ایرانیان با شما هیچگاه سر عناد نداشته ایم و برای شهنشاه
شما احترام بسیار قائل هستیم. از تو می خواهم که جنگ را کنار بگذارید و صلح را در بین این دوملت برقرار کنید. حتی
حاضرم برای چنین صلح با شکوهی عزیزترین کس خود را به همسری تو درآورم. زیباترین دختر سرزمین پارس را به تو
هدیه می دهم. دیمیتریوس: سرورم، حقانیتی در صحبتهای شما وجود دارد که من را قانع میکند. این افتخار بزرگیست که من
را الیق دختر بزرگوار خود میدانید. به خدای مقدونی سوگند تا جان در بدن دارم از گوهری که شما به من دادید چنان دّر
گرانبهایی پاسداری خواهم کرد و پیام فرمانروای سرزمین پهناور پارس را به دربار سلوکیان با دیدۀ منت خواهم برد. باشد
چنین صلح باشکوهی تا ابد در بین این دو دولت برقرار باشد. مهرداد: درباریان! فرزند پاک مقدونی را به استراحتگاه سلطنتی
راهنمایی کنید و شاهزادۀ ایران زمین را برای او بیارایید! باشد از امروز صلحی پایدار بین خاندان پارسی و مقدونی برقرار
گردد. درباریان غرق در جشن و سرور شدند، غافل ازینکه غم سنگینی در دل دخترک جوان سرزمین آریایی نقش بست. اما
روح بزرگ او این اجازه را نمیداد که چنین فرمانی را زیر پا بگذارد. او با فرمان شاهی به دیدار همسر آینده خود رفت.
میتراداد وارد اقامتگاه فرماندار سلوکی شد. او مردی تنومند با چشمای سبز و دماغی استخوانی و چهره ای دل نشین بود.
دیمیتریوس: درود بر تو ای زیبای من! ای میتراداد! من فرزند سرزمین مقدونیه، ورود شما را به قلبم، با احترام جشن می
گیرم و در همین لحظه در برابر خدایان پارسی و مقدونی سوگند یاد می کنم که تورا خوشبخت ترین دختر جهان خواهم کرد.میتراداد : ایب پسر سلوکی، من دختر پاک سرزمین آریایی در برابر میترا سوگند یاد میکنم که تا لحظۀ مرگم به تو و سرزمینم
وفادار باقی بمانم. دیمیتریوس در یک لحظه دختر رویاها خود را در برابر چشمان خود می دید و چون رویایی دست نیافتنی
به همسرش می نگریست. گویی بنده ای در برابر معبود خود قرار گرفته است. دیمیتریوس خود را وقف همسر زیبای خود
کرد. او را با احترام به همراه خود، به سرزمین سلوکیان رهسپار کرد. در سرزمین ختن قصری بنا نهاد تا دختر ایران زمین
را ملکۀ آن قصر قرار دهد. برای اینکه دل همسر خود را بدست بیاورد، رودخانه ای را در قصر جاری کرد که هر روز
میترا داد بتواند زیبایی خود را در آینۀ آن آب بنگرد. میتراداد هر روز به یاد پدر و مادرش به رودخانه مینگریست و با دیدن
چهرۀ خود یاد آنها را گرامی میداشت. آنها تا آخر عمر خود، در کنار یکدیگر خوشبخت زندگی کردند. آنها فرزندانی زیبا و
برومند را پرورش دادند و عامل صلح دو کشور گشتند.