ویرگول
ورودثبت نام
Sajjad Ebrahimi
Sajjad Ebrahimi
خواندن ۷۸ دقیقه·۲ سال پیش

کتاب مقصد جان



عنوان كتاب:

مقصد جان

فارغ از حد و زمان

در گذر عرض جهان

فهرست

عنوان شماره صفحه

مقدمه 1

فصل اول : من که هستم ؟ 2

فصل دوم :من از که هستم؟ 11

فصل سوم: من کجا هستم ؟ 21

فصل چهارم: من به کجا می روم ؟ 29

نتایج : 34

قال اميرالمومنين علي عليه السلام: «من تسلي بالكتب لم تفته سلوه: هر كس كه با كتاب آرامش يابد راحتي و آسايش او سلب نمي گردد.»

پيش گفتار

سلام حاتون چطوره؟ من سجادم، پسري از غرب ايران. بعد از خوردم شام و تماشاي تلويزيون احساس بي حوصلگي سراغم آمد و تصميم گرفتم مداد را بردارم و تغييري در روندم ايجاد كنم. ساعت يازده و پنجاه دقيقه بامداد مورخ 29/5/98 در اتاقم نشستم زير نور لامپ زرد كم مصرف. داشنجوي ترم آخر حسابداري در دانشگاه آزاد متولد 6/4/76 از شهر همدان. شايد فكر كني چه تغييري؟ واقعاً چه تغييري؟ اصلاً تغيير يعني چه؟ حس كردم كه داستاني را بنويسم چون تا الان اين كار را نكرده ام پس يك تغيير محسوب مي شود. اما چه داستاني؟ آيا جنبه داستان دارد يا فقط متن خواندني و گذرا. آيا مي شود حسش كرد يا لمسش كرد. از تمام اعماق موجود و احساس و ادراك و ماوراي آن يا فقط مي شود به آن پوزخندي زد و رفت. كاش بشود خنديد به اين حرف ها، به وجود آوردن احساس خنده سخت است.

مقدمه

امروزه در جهان سوم و خاورميانه با توجه به پيشينه تاريخي كهن نسبت مطالعه بسيار كم است. اما ممكن است نسبت فكر كردن و انديشيدن بسيار زياد و بالا باشد و بتوان در اين ايام كه چيزي نمي خوانيم چيزي بنويسم و سير آگاهي درون شد اما اگر چيزي را نمي خوانيم دليل نمي شود كه دانش نداشته باشيم. تجربه تدريسش را آغاز كرده است و صرفاً كاربرد اصلاً مطرح نيست. ما به سينما مي رويم، شهربازي، باغ وحش، دريا، جنگل و كوير فقط براي ارضاي روح و روان و لذت بردن و تنوع لحظه ها. حس و درك مهم است در زندگي. همه دنبال لذت هاي زندگي هستيم و اين پروژه بزرگ و برهان عظيم آن را از ما دريغ نكرده است. من مي خواهم در قالب داستان و مقاله حرف بزنم فقط با تو لذت ببرم و تو نيز لذت ببري. هم چالش ذهن در انتگرال گيري زيباست، هم درس اجتماعي و حرف زدن ما كه از آن ياد گرفتيم و ارتباط برقرار كرديم.

در اين كتاب من سعي كردم كه يك حس بوجود بياورم در ذهن خواننده و سفري ذهني را داشته باشم و در مورد زندگي در دنيا و آخرت سخن فراوان زدم كه برگرفته از آيات شريفه قرآن و روايات و احاديث ائمه معصوم بود و دليل هاي عقلي و برهان هاي عقلي را در كل كتاب در همه متون به طور كافي رعايت كردم و مغايرتي با عقل و منطق و علم وجود ندارد و اثبات شده و مورد قبول است و با توجه به كتاب و كتاب خواني كه يكي از مهمترين دغدغه هاي مقام معظم رهبري در حوزه فرهنگ است و فرمايش ايشان كه مي فرمايد كتاب مجموعه محصولات يك فكر، انديشه، ذوق و هنر است و مجموعه يافته هاي يك يا چند انسان است. ما بايد مغتنم بشمريم كه از محصول افكار آحاد گوناگون بشر استفاده كنيم. و كتاب دروازه اي به سوي جهان گسترده دانش و معرفت است. من سعي كردم به طور يك مجموعه در نوشته هايم سخن بگويم و دانش و معرفت را پيشه كنم كه شايد باعث شود احساس تناقض در متن كتاب به دليل مجموعه اي بودن در شما بوجود آيد. اميدوارم لذت ببريد.

فصل اول

شش سالگي من از خانه اي شروع شد با 100 متر زيربنا و ديوارهاي سي و پنج سانتيمتري كنار پدر، زيرسيگاري و چاي و قند و من مشغول برنامه كودك و خردسال.

بيرون رفتم ساعت 5 بعد از ظهر يك قدم از در خانه سفيد است و هوا گرم است دنياي من يك بن بست است و بچه اي هم جز من نيست آفتاب مي گويند آدم را مي سوزاند من نمي دانم سوختن يعني چه يا خورشيد نام دارد يا آفتاب اين چراغ بالاي سر، راستي رنگ هم وجود دارد و هر چيزي يك رنگ است برگ سبز و آسمان آبي ولي آب رنگ ندارد پس سفيد است.

گربه هم روي ديوار مي رود مي گويند چنگ مي اندازد و چشم و رو ندارد ولي مرا مي بيند فرار مي كند.

آفتاب مي رود و توي كوچه بن بست مي روم زير پايم چقدر سفت است از همسايه مي ترسم مرا ندزدد يا دعوايم نكند يكي ميگه برو پائين شايد بچه اي باشد در آن سن هم تنهايي وجود دارد مي روم ماشين هاي زشتي را مي بينم كه بالا و پائين مي روند و كثيف شده اند.

و مردهايي كه راه مي روند و زن هايي با چادرهاي سياه گلي به من نگاه نمي كنند من قوي ترين پسرم و مي روم و آواز مي خوانم در دنياي خود محو بودم و كسي كارم نداشت و آزادتر از بن بست بودم شب داشت مي شد بايد بدوم و به خانه برگردم وگرنه لولو مرا مي خورد به خانه رسيدم در را بستم و وارد خانه شدم دمپايي هايم را درآوردم و با سه شخصيت روبرو شدم پدر، مادر و تلويزيون شام مرغ بود و من پوستش را با لذت خوردم و خوشبخت ترين آدم دنيا بودم با كلي اسباب بازي و دمپايي هاي عروسكي ارزش هاي من خيلي زيبا و متحير كننده اند و دنيا چقدر كوچك است. تلويزيون فوتبال نشان مي دهد چقدر آدم هايش بزرگند يعني آنها چقدر قدشان است از ما بزرگ ترند و آنها كه موي بلند دارند را دوست دارم چرا با كاغذ زرد و قرمز بازيكن ناراحت مي شود مگر چه است خب موز هم زرد است و سيب هم قرمز.

تيم زرد چقدر قوي است همه را برده است بازيكنش فقط پيشاني اش مو دارد مسواك بايد بزنم با يك ليوان پر آب دهانم را بشويم و با حوله صورتم را خشك كنم و بخوابم صبح با مگس روي صورتم و برآمدگي روي دستم بيدار مي شوم چقدر جايش مي خارد پشه كوره مي گويند بوده دلم سوخت برايش كور است گناه دارد بگذار بخورد آبم زدم رويش خوب شد صداي بلندي از آشپزخانه مي آيد مامان دارد ماهي تابه را تكان مي دهد و صداي جلز و ولز مي آيد مي گويد كه سيب زميني سرخ مي كنم به كوچه مي روم يك بچه مي بينم پسري مثل خودم با دوچرخه بازي مي كند كنارش رفتم گفت دست به دوچرخه ام نزن و من اين كار را كردم و دعوايم كرد دوچرخه چقدر قشنگ است من كنار اين همه رويدادهاي بزرگ و اتفاقات و زندگي ها بزرگ شدم و مجهولات برايم به معلومات تبديل شد و دوران ابتدايي را مي گذرانم با معلمي زيبا و لباس هايي خيلي جالبند همه يك شكليم مهرباني را نمي فهمم وقتي تشويق مي شوم حسي ندارم يا وقتي معلم سرم را بوس مي كند خجالت مي كشم و حس خوبي ندارم فقط مي دوم به توپ ضربه مي زنم و مي خندم و كلوچه و آبميوه مي خورم و از ترس دو ساله نشدن و مردودي درس مي نويسم ديگر مي توانم زيرنويس هاي تلويزيون را بخوانم سريال سفر زمان ساعت يازده و سي دقيقه.

اين همه انرژي و شادي در بچه وجود دارد كه دركش براي بزرگسال سخت است. داخل كلوچه ها خوشمزه تر از بيرون آن است چند تا دوست دارم كه نمي دانم از كجا مي آيند و لباس هايشان گاهاً گشادتر از حد معمول است يا كفش هاي رنگارنگي دارند و مرا به نام خانوادگي صدا مي كنند و اسم را صدا نمي زنند. و خودشان اسم هاي خوب و گاهاً خنده داري دارند و قيافه هايشان شيطون و مظلوم است و چاق و لاغر.

مدرسه بوي ديگري مي دهد كه خانه نمي دهد. بعضي ها گريه مي كنند و مي خواهند خانه بروند بعضي ها هم دعوا مي كنند و جلوي دفتر كلاس پنجمي ها ما را اذيت مي كنند توپ ما را مي گيرند و نمي دهند و ما هم گريه مي كنيم و آنها مي خندند. ديوار و دروازه هاي مدرسه چقدر بزرگ است و توپ هم سنگين. مدرسه تعطيل شد و همه مي رويم به بيرون در راه برگشت جايي هست كه چند تا بچه و بزرگ ر آن چيزي را در دست دارند و دكمه هاي آن را مي زنند و به تلويزيون نگاه مي كنند. مي گويند آنجا كلوپ است و آنها بازي اند و شاگردهاي تنبل كلاس هم آنجا هستند با لباس مدرسه. من به آنجا نمي روم و در بن بست با توپم بازي مي كنم كه همسايه ها دعوايم كردند و نگذاشتند بازي كنم. توپم را هم گرفتند. قلك را شكستم و دو تا سكه برداشتم و به كلوپ رفتم بعضي ها سيگار مي كشيدند ترسيده بودم كمي هم آنجا تاريك بود و پر از صدا پسرك صاحب كلوپ خوب پسري بود و مهربان. برايم يك بازي ماشيني گذاشت و من بازي كردم چه لذتي داشت همه حواسم به تلويزيون بود با هزار تا سرعت و ماشين هاي قوي كه صفحه رفت و تلويزيون خاموش شد و پسرك گفت وقت تمام است و بايد پول بدهي درست در اوج خوشحالي تمام شد و ديگر پول نداشتم اين دستگاه ها چند تومن است حتماً فروشي نيست و در بازار كسي ندارد بايد باز بازي كنم با حسرت به ديگران نگاه مي كنم كه بازي مي كنند و چقدر دلم مي خواهد كه بازي كنم. من از ابتداي داستان و اواخر داستان و كلي مجهولات چهار بيننده اين زندگي هستيم و روز و شب را مي بينيم. مدرسه تمام شد پنج سال در آن مدرسه و كارنامه ها و تعطيلي هاي عيد و تابستان هم و همه تمام شدند و به راهنمايي رفتيم و غريبه بوديم و خيلي ها مي خواستند ما را بزنند ترسيده بوديم لباس ها يك رنگ نبودند و هر ساعت يك معلم مي آمد بعضي وقتها صداي زنگ مي آمد و بلند مي شديم كه مي گفتند بشين تك زنگ است برق در سيم گير كرده بود انگار. درس ها سخت بود رياضي را دوست نداشتيم و تاريخ را واقعاً دوست داشتيم و در زنگ تفريح نان و سيب مي خورديم و مي ترسيديم آن را از ما بگيرند يكي درسش خوب يكي فوتبالش و يكي دعوايش ناظم هم سوتي داشت و يك چوب تخت در دستش و كلنجار با 300 بچه واقعاً سخت بود زير آفتاب كه مي سوخت و صداهاي زياد ديگر كلوچه و فوتبال بازي كردن مثل قبل نبود و به لباس اهميت مي دادم و مدل موها كاكلي و دوچرخه هاي حرفه اي و موتور سيكلت اينها را دوست دارم و مي خواهم داشته باشم.

بحث ها در اين مورد بود و همه لذت مي برديم ناظم ماشين خوشگلي داشت و از بيرون داخل آن را نظاره مي كرديم و احساس عجيبي داشتم ساعت مچي و بعضي ها هم تلفن همراه داشتند شير مدرسه را نمي خورديم و بيرون آنها را منفجر مي كرديم.

عده اي هم آن را براي برادر و خواهر كوچكشان مي بردند و بعد از مدرسه كيف را خانه انداخته و با بچه ها به خيابان ها مي رفتيم و غذاهاي آماده مي خورديم گردنبند و دستبند مي انداختيم و كلي لذت مي برديم. به راستي من نوجوان بدون انتخابي مخاطب اين زندگي هستم و اين نمايش را اجرا مي كنم نوجواني دنيايي سرشار از پاكي، صداقت و انسانيت و نشاط بود تبادل آهنگ با بلوتوث هم بزرگ ترين سرگرمي بود با فراگير شدن دوران بلوغ هم كمي بي حوصلگي و افسردگي در ما موج مي زد و حس اين كه ديگر كسي نمي تواند به ما زور بگويد با موتورهاي پر صدا در شهر تردد مي كرديم و مي ترسيديم مبادا موتور را از ما بگيرند. 15 سال از اين نمايش مي گذشت و روزهاي بدون دغدغه و سرتاسر خنده و ورزش و سرگرمي را طي مي كرديم با رفتن به دبيرستان ديگر خيلي از رفيق هاي آن دوران را نديديم و انگار دوران راهنمايي دوراني بچگانه بود ديگر كارهاي آن دوران را هم نديديم. درس هاي فيزيك و شيمي و رياضي چقدر سخت بود و احساس غربت در كلاس سخت تر ارزش ها در هر دوره تغيير مي كند و حالات و رفتارها هم تغيير مي كنند بايد درس ها را پاس مي كرديم كه رشته خوبي بتوانيم برويم. انتخاب رشته و كنكور سخت ترين و مهمترين رويدادها شده بودند جالب بود بعضي ها ورزشكار نيمه حرفه اي بودند بعضي ها شطرنج باز و نوازنده و ديگري داراي روحيه بازاري و كاسبي كردن در بازار.

همه روزها مثل روزهاي قبل تمام شد و اتفاقات فقط بزرگتر شد و تغييري حس نمي شد داشته ها و ارزش ها و رويدادها تغييري نداشت و فقط شكلش عوض مي شد و انگار اشتباه برداشت مي كردم. همان كارها را انجام مي داديم ولي روحيه عوض شده بود. روح و روان آدم چقدر عجيب است يك انسان چقدر متحول مي شود و انگار فقط جسمش رشد نمي كند دوم و سوم متوسطه روابط بسيار دوستانه و نزديك تر بود حتي با معلم ها هم رفيق بوديم و با ناظم و مدير هم حس رفيق را داشتيم خيلي ها به فكر دانشگاه هاي عالي بودند و مابقي اخذ ديپلم و رفتن به خدمت غيراجباري. افكار بزرگتر بود دروس كارگاهي چقدر لذت داشت با لباس هاي كار در مدرسه بوديم رشته الكترونيك عمومي در هنرستان در دو سال گذشت و تنها چيز تأسف بار اين بود كه چرا درست به نصيحت هاي بزرگتر و حتي پيرها گوش نداديم. انگار دل ما اعتماد به اين افراد نمي كرد و نيرويي به ما مي گفت كه تو بلايي سرت نمي آيد. كاش زندگي هم معلم داشت تا مي دانستيم چه چيزي را انتخاب كنيم.

مي گويند تجربه ديگران را معلم خود كن اما همين حس باعث مي شد تجربه را تجربه كنيم و آخ چقدر دردناك بود شكست هاي دوران جواني.

چقدر با وجود و شريف و خردمند بودند آن مديران و معلمان و ناظمان گاهي دلم مي گيرد و به يادشان در فكر فرو مي روم.

ولي اي كاش كسي بود كه به ما مي گفت كجا برويم چه كاري را دنبال كنيم و بيشتر آدم ها را بشناسيم هميشه انگار جاي يك نفر در زندگي هر شخصي كم بود و هميشه آن شخص كمبودش حس مي شد اما اگر او هم مي آمد شايد هم مدتي عادتي مي شد يا شايد وجودش داراي نيرويي بود كه دوست داشتي از او جدا نشوي و ذاتش آدم را جذب مي كرد واقعاً شايد هر كدام از ما گمشده يكي باشيم و شخصي بخواهد با ما ديدار كند و حرف هاي ما او را خوشحال كند 18 سالگي و ورود به اجتماع شروع شده آيا مي توانم به اجتماع بروم يا آموزش هايم كافي نبوده در تمامي كلاس ها شاگرد ممتاز بودم و رمق دانشگاه را ندارم در كنكور شركت نمي كنم و به بازار كار مي روم و منزوي شده ام هر كسي سمت زندگي مي رود و مسير خود را مي رود ديگر آن كوچه بن بست و خانه كوچك لذتي نداشت پدر و مادرها قربان و صدقه فرزند مي روند و يك عمر را صرف نگاه كردن به او مي كردند در ملت من واقعاً رسم عجيب بود و مي گفتند در خارج بعد از 18 سالگي بچه از خانه مي رود دنبال زندگي خود و خانواده حق دخالتي ندارد. پشت ويترين مغازه اي بودم كه اجناسش آب از چشم مي گيرد. موتور سيكلت هاي لوكس و به روز واقعاً دلبرانه بودند و نصب رينگ هاي استيل و فولادي روي خودروها و ضبط هاي هوشمند هم خالي از لطف نبود. اما معقوله جديد متفاوت بود و نيازمند چيزي ناآشنا و مهم بود كه كمبودش حس مي شد بله آن پول نام داشت و ادامه روياها وابستگي زيادي به پول داشت.

ولي به درون خود كه مي آيم مي بينم كه لذت در اين روياها نبود بعضي وقتها چيزهاي ديگر لذت داشت كه با روح و روان بازي مي كند مثل احساس دوست داشته شدن و علاقه و مهر و محبت. ديگر مهر و محبت پدر و مادر معني اش عوض شد و افكار محبت جديدي به وجود آمده بود كه عشق نام داشت نمي دانم آن را چه بنامم محبت مهر بهانه حس جواني و چرا آن را عشق ناميدند مجهولات دوباره به سرم موج مي زند و تا به معلومات تبديل نشود فكر درگير است اما كسي نيست كه اينها را از او بپرسي و شايد ديوانه خطاب شويم عده اي مي گويند كه اينها كيلويي چند است روزگار با پول مي چرخد دنبال آن باش وقت براي اينها زياد است. آيا مي شود درسي گرفت از نظرات خوب و بد آيا اين نظرات خوب و بد هستند يا فقط در فكر من خوب و بدند. آيا نظر دهندگان درس گرفته اند يعني مانند من بودند و به دنبال عشق و دلايل آن بودند با وجود يك يا دو دهه اختلاف سن و اختلاف جايگاهي كه داشتيم.

ولي من مي گويم كه عشق حس خوبي است و حس خوب خوب است مي شود لذت را برد عشق يا هر چيز ديگر كه مي توان به آن گفت واقعاً عجيب بود اما انگار يك ور سكه اين است و خيلي خطرناك هم بود و نقطه مقابلي داشت و سفيد و سياه بود و مي توانست خيلي ناخوشايند باشد كلاً به خود نگاه مي كنم مي بينم هر چيز دو رو دارد و نقطه مقابل در هر چيز وجود دارد صبح ها كه مدرسه مي رفتم مي ديدم تعداد زيادي از افراد پياده يا سواره به سر كار مي روند و شب برمي گردند بعضي وقت ها بچه هاي همسايه با هم همراه مي شدند كه به مدرسه ابتدايي بروند و هميشه حس مي كردم كه خيلي كامل تر از آنها بودم در دوران ابتدايي و واقعاً ما در دنياي ديگري بوديم ولي دنياي آنها هوشمندتر و پيشرفته تر بود اما انگار حس و روحي نداشت و صميميت در بچه ها ديگر نبود. تكنولوژي انسان را به روزمرگي مي كشاند يا به قول پيرها زمانه عوض شده است واقعاً نمي دانم كه اين مقوله ها و موضوعات را چگونه بايد حل كنم در خود. برگرديم به سن كودكي و خيلي چيزهايي كه نمي دانستيم چرا بايد پس باشيم و دنبال اين اسرار باشيم چرا از اول ما جواب را نداريم چرا همه يكسان نيستند چرا پول در دسترس نيست دانشگاه آزمون مي خواهد و عشق پيدا نمي شود. جواني با اين سوالات باحال مي گذشت و جوابش مرا قانع نمي كرد جواب هيچ كس جوان را قانع نمي كند.

به دانشگاه خصوصي مي روم با حمايت مالي خانواده آنجا روابط صميمي نيست و همه انگار يك سوء ظن به آدم دارند. در كلاس ها مي روم و ديگر حوصله ام سر نمي رود طاقت فرسا نيست ترم اول واقعاً بهترين ترم است. دوستاني پيدا مي كني و ديگر مثل مدرسه نمي شود شلوغ كرد و انرژي را تخليه كرد همه مي گويند بزنم به تخته مهندس شده اي بعد كلاس چايي واقعاً لذت داشت با يك اتومبيل درجه سه به دانشگاه مي روم و برمي گردم ديگر موتورها شور و شوق ايجاد نمي كند حتي اتومبيل ها هم انگار براي خدمت به انسانند نه براي سرگرمي خيلي از جواب ها را فهميدم كه چرا شرايط يكسان نيست عشقي وجود ندارد و براي رسيدن به چيزي بايد سختي بكشي الان مي بينم كه اگه اينها نبود رشدي وجود نداشت تضادها و تناقض ها رشد مي آوردند و تفاهم هاي اين مسير را روشن مي كند كلوپ دوران بچگي تعطيل شده بود و صاحبش به كار آزاد روي آورده بود و ديگر بازي ها مثل قبل نبود. جواب رشد بود بايد در حالت مقايسه برويم و رقابت داشته باشيم تا به كمال و رشد برسيم در كتاب دوران دبيرستان دين و زندگي يكي از خصوصيات انسان كمال گرايي او بود و الان مي فهمم منظورش چه بود. در دانشگاه افرادي بودند كه افكارشان برايم جالب بود و كلاً در اين محيط آموزشي يك دنياي عجيبي بود و مسير آدم را تغيير مي داد و ديگر به ماديات اهميت نمي دادم و عقايد و افكار جديد را سريع دريافت مي كردم.

برايم همه چيز جالب بود و دوران مدرسه اصلاً يادم نمي آمد و حس بچگانه اي بهم مي داد و دوست نداشتم يادش بيافتم كه هر روز صبح زود بيدار مي شدم تا سراي ظهر آن جا بود ديگر يك دقيقه هم نمي شود در مدرسه ماند انگار نوجواني بمبي از انرژي بود كه مي شد آنجا درس خواند و وقتي سن بالاتر مي رود ديگر نمي شود به مدرسه رفت يك لحظه هم سخت است باز هم انگار دانشگاه همان ابتدايي بود و ما را با نام خانوادگي صدا مي زدند و رسمي بودن در آنجا موج مي زد من چالشي بزرگ را داشتم آن هم رفتن به رشته اي ديگر بود از الكترونيك به حسابداري كه اصلاً به هم سنخيتي ندارند و نداشتند انگار فوتباليستي بودم كه بعد از ده سال ليگ باشگاهي خود را تغيير مي دهد.

در دانشگاه بحث ها به روز بود و تمامي رويدادهاي سطح كشور را مي شنيديم. زندگي ها تجمل گرايانه تر بود و دوست داشتيم با خودروهاي به روز بياييم و تيپ هاي كلاسيك و اسپرت بزنيم حرف ها از زندگي بود من مفهومي را نديدم و فقط در مسير قرار مي گرفتيم مسير زندگي. اصلاً از كجا شروع شد و از كجا بايد شروع كنم حالا كه فهميدم آن را چكار بايد بكنم. علاقه ام به هنر و ورزش بيشتر شد و دوست داشتم آنها در اين مسير زندگي راه بدهم و لذت ببرم كلاً ذات انسان لذت جو بود و در هر لحظه يك سرگرمي مي خواست حتي حيوانات هم نياز به بازي دارند و سرگرمي.

شايد زندگي همه اش يك بازي بوده چون مي گفتند با دم شير بازي نكن. همه چيز بازي بود بازي هم يك بازي بود و در همه جا به كار گرفته مي شد. واژه بازي عجيب بود اما هميشه بود در كودكي دوچرخه بازي و توپ بازي و در اين سن فقط بازي. هدف ها رسيدن به يك كار و حقوق ثابت بود كه همه بگويند فلاني كارمند يا مهندس فلان ارگان يا سازمان يا شركت است. اما روح ما دنبال چيزهاي ديگر انگار بود و اينها لازمه هاي زندگي بودند انگار بعضي ها از ما موفق تر بودند به ظاهر و داراي پرستيژ يا جايگاه بهتري بودند.

كار پاره وقت در كنار درس مرا خسته نمي كرد و وقت برايم نمي گذشت من هم مانند ساير بچه هاي اقوام دانشجو شده بودم و ادامه مي دادم باز حالت مقايسه رو مي داد و تلاش براي رشد بيشتر در زندگي رخ مي داد. چند ترم گذشت من آن آدم با پرستيز شده بودم و جايگاهم عالي بود چه خنده دار همه چيز وجود داشت براي آدم و غيرممكن ها بدون تلاش مي آمدند و حقيقتي كه مي ديدم و مرا گمراه مي كرد كه به آن نمي رسم تبديل به يك دروغ مي شد. يك دروغ بزرگ. اين همه كه حرف زدم و حوصله ات را بردم فهميدم كه در كنار اين خاطرات داستان هايي هم هست كه من در آن شخصيت و كاراكتر مهمي دارم و كساني كه پر قنداق من هستند پدر و مادرم هم داستان خود را دارند كه چه بسيار نانوشته ها در سراسر جهان چند ميلياردي.

فصل دوم

اين كه مي گويند خدا بايد شرايط را بدهد حرف درستي نيست خدا همه چيز را داده است و ما بايد از آنها استفاده درست كنيم نقشه بودن ما بدون نقص و حساب شده است و گاهي مشاهده ما بالاترين چيز در دنياست و منشأ تمام علوم مشاهده و درك ماست. داستان انساني كه من نام دارد تا سن زير 25 سال گفته شده و مختصراً و فقط خاطرات را روشن كرد كه بفهمي چي و كي هستي چه كار مي شود كرد و شايد اصلاً هم ارتباطي به زندگي تو نداشته باشد و به زندگي خود هم همين طور اما من يك شكل ساده يك حكايت را گفتم. لازم نيست حكايت ها مربوط به قشر سني و اجتماعي باشد يا احساسي يا اجتماعي يا سياسي باشد. نوشته ها صرفاً بايد يك نگرش باشد و لاغير.

رشد آدمي در همه جوانب رخ مي دهد و قضاوت اين كه آيا كسي در زندگي رشد كرده يا نكرده اشتباه است. اگر اين داستان اصلاً وجود خارجي نداشت و ساخته ذهن خودم بود ولي ياد گرفتم كه ارزش ها در هر بازه سني تغيير مي كند و اصلاً بحث خوب و بد بودن آن نيست ارزش هميشه ارزنده است اگرچه در محيط انسان ها طرد شده باشد ولي ديگر ارزش هفت سالگي برايم مهم نيست و نمي توانم به آن فكر كنم با تمام خوشي هايش. پس چه اتفاقي مي افتد كه به آن فكر نمي شود كرد مانند يك سريال كه ديدن دوباره اش جذابيتي ندارد اين خاطرات هم جذابيتي ندارد و انگار سناريوي رو شده است و پشت صحنه اش هم ديده شده.

در اسلام آمده است كه خداوند در همه نقاط جهان به فكر همه مخلوقات خود است و زمينه تكامل و هدايت را در آن محيط به وجود آورده است بعد از آمكدن 124000 پيامبر جهان چندين سال است كه فارغ از علم و دانش و علوم متفرقه به يك واحد يكتا ايمان بياورند در تمام دوران سني گاهي به خود مي آيي و لذت را در گرو چيزي نمي بيني انگار دلتنگ كسي هستي كه نيست اصلاً جنسيتش مهم نيست انرژي مي گيري از او كه نمي شود به زبان آورد به قلب خود و درون خود بنگر تمام جهان كنارش هيچ است خود ما بزرگ ترين جهان هستيم با فكر و تخيل همه چيز را مي توانيم داشته باشيم همه چيز ساخته شده براي انسان و با ديدن همه چيز لذت مي بريم در همه حال با جست و خيز كردن در اين مسير كه زندگي نام دارد پر از اسرار و حفره هاست كه دوست داري بينديشي شايد بگويي چرا اصلاً به اينها فكر كرد. براي اينكه بگويم همه رهگذرند دنبال داستان نيستم چه چيزي زيباتر از آن كه به اين اسرار فراتر از عقل آدمي فكر كني حتي اگر به نتيجه فوراً نرسي ولي يك روز مي رسي زمينه هدايت هميشه هست و نيرويي بالاتر ما را دارد و صاحب ماست ولي تصاحب نكرده است.

من نمي دانم كه چگونه اينجا هستم انتخابي ندارم و نداشتم ولي براي آينده انتخاب دارم گاهي هدايت از غرق منجلاب شكل مي گيرد از بدترين شرايط آدمي. اما مي بينم كه بدترين لحظات آنها بهترين مي شوند و عدو سبب خير شد چون خدا خواست هر انساني نياز به تلنگرهايي دارد كاش قبل از تجربه هميشه تلنگر بود گاهي اوقات نيست و آدم با تجربه رو به رو مي شود اين چرخه ي زندگي كه در آن هستيم بسيار عجيب، دشوار، زيبا و تلخ مي تواند باشد يك پرده بالاتر بيا و از چرخي بيرون بيا و به آن بنگر مي بيني و روحي كه خدا در تو دميده چقدر قدرتمند است چقدر عظمت دارد و جسم آن را در خود گرفته است دين راه و رسم زندگي است و براي زندگي انسان رهنمود داده است اما اگر زندگي انسان هدايت شود كل موجودات از آن بهره مي برند در علوم فيزيك تكامل و انتخاب طبيعي جنجال به پا كرد واقعاً بي نظير بود و نظريه كاملاً زيبا بود كه تكامل ثابت كننده خالق ما هم مي تواند باشد كه همه چيز را از خاك آفريده است در جايي ديدم كه دين را مي خواند و احكام آن را حفظ مي كند و براي نمايش مدتي در مسجد مي رود و نماز مي خواند دو نفر بودند بعداً ديدم آزمون استخدام در يك اداره را قبول شدند و ديگر آنها را در مسجد نديدم واقعاً رهنمودهاي زندگي كه براي زندگي ما آمده است و هدفش رستگاري با آدم هاست بايد براي رستگاري ما آدم ها آمده باشد و من به فرزندم براي رستگاري آن را ياد مي دهم اما چه شده كه براي استخدام آن را ياد مي دهم.

در همه جاي دنيا براي استخدام بايد باور و عقيده ات را نيز ارائه دهي و در ملل اسلامي بايد به احكام دين مسلط باشي براي كار در اجتماع كه رستگاري دنيوي هم براي ما مي آورد اگر انساني بدون دين باشد انگار حس بي هويتي دارد و گيج مي شود در داستان ها و با وجود علم بسيار حتي باز هم احساس مي كند كه چيزي ندارد و خود را ضعيف مي بيند چقدر مسير الهي و رهنمودش زيباست و ما سوا از زندگي آن را دوست داريم. بيشتر و بيشتر و انگار بعد از تمام مراحل زندگي آرامش را در آن مي بينيم. اي كاش در اوايل جواني از همه نيازها سير مي شديم و فقط به خداوند فكر مي كرديم و كاري جز آن نداشتيم و با اعماق وجود به سيل مشكلات مي خنديديم و احساس فوق العاده اي داشتيم لذت جو بودن ما منشأ الهي دارد و انگار تمام خوشي هاي دنيا به خدا مرتبط است و بايد از او در پايان خوشي ها تشكر كنيم.

گاهي از سكوت در زندگي خيلي موثر است و انسان را به يك باور عجيب مي رساند اما آموزش در باب سكوت به ما آموزش نداده اند ولي از همان ابتدا سخن را فرا گرفتيم اما سكوت است كه مرا به كمال باور مي رساند. گاهي كارهاي بدي را مدام انجام مي دهيم كار بد يا همان نادرست و تبديل به عادتش مي كنيم يكباره وقتي از آن صدمه مي خوريم و آسيب آن به امواج بيشتر يعني اطرافيان مي رسد مي بينيم كه دنيا تنگ مي شود و ما گير افتاده ايم كه سكوت رخ مي دهد در يك جاي غير منتظره شايد شلوغ يا خلوت و ساكت و انگار از پوست خود خارج شده ايم و صاحب تجربه مي شويم تجريه همانطور كه گفتم تدريسش از اول حيات ما شروع شده و يك لحظه هم درنگ ندارد و معلم عيني ماست.

گفتم كه در تخيل و فكر مي شود همه چيز را داشت و جهان خود هستيم اما در زندگي لحظه ها و زمان حال اصلاً تخيل وجود ندارد و خيال مي تواند مربوط به آينده يا گذشته يا اتفاقي وقوع نيافته باشد ولي در تجربه هم مانند خيال و وهم و تفكر حدي وجود ندارد و تجربه همه چيز را برايت اتفاقي مي كند. تجربه حد ندارد و تجربه همه چيز را برايت اتفاقي مي كند تجربه حد ندارد و هر كاري را شدني مي كند تجربه زمان و مكان نمي شناسد و محدود نيست.

انجام اعمال زندگي در بازه اي از زندگي خوب و در زمان ديگر بد است بستگي به آگاهي ما دارد و رابطه اش مستقيم است و شايد همه آنها خوب باشند ولي در اجتماع و بيرون از زندگي خود خيلي كارها مورد پسند نيست.

تجربه شايد نحوه و طرز زندگي باشد يا دانش زندگي باشد كه اكتسابي است و اگر ما تجربه نداشتيم از زندگي لذت نمي برديم و خوشبختي در دست ماست و با دانش خود خوشبخت مي شويم و در گروه چيزي نيست پس در داستان قبل گاهي اوقات ماديات لذت نداشت و روحيات دنبال چيزي نامعلوم بود يا اصلاً دنبال چيزي نبود در لحظه بايد بوديم تا لذت مي برديم و مشغول ساختن گذشته بوديم اين در حالي است كه اصلاً گذشته در خاطرمان نمي آيد. اين نوشته ها چندين شخصيت به خود گرفته و ما بايد همه را يكجا جمع كنيم كه دچار دوگانگي نشويم.

تنهايي ملال آور است اما سرچشمه تمام ابداعات كشفيات و رويدادها تنهايي است. خيلي سخت است اما الهام بخش تنهايي يك ستاره الهام بخش است كه براي همه رخ مي دهد و زمانش هم كم است و بايد كمي در آن تأمل كني تا نتيجه بگيريم. اما در تنهايي در واقع تنها نيستيم خود واقعيت را پيدا كرده ايم و با خداي خود در فضا محو شده ايم و به ناخودآگاه شايد به جاي كلمه من از ما استفاده كنيم در حالي كه خودت فقط حضور داشتي در آن مكان اما چيزي فراتر از زبان، نوشتار، علم و هرچيز ديگر حس مي شود كه رب توست.

خدا در قرآن مي گويد كه خداوند زيباست و زيبايي را دوست دارد.

به تركيبات رنگ و نقش ها نگاه كن چقدر زيبا و خلاقانه اند آنها به طعم يك ليوان آب فكر كن به صداي باز و بسته شدن در يك خانه به صداي يك دختر بچه چهار ساله كه پدرش را صدا مي زند به صداي آچارها كه پيچ را مي گيرد به صداي كلاغ ها و رعد و برق همه و همه زيبايند با چشم دل ببيني عاشق خداوند مي شوي.

آب طعم ندارد عشق صدا ندارد شكستن دل درد ندارد صدا هم ندارد خوشحال كردن ديگران هم رخداد فيزيكي ندارد اما وقتي بتوان با اينها ارتباط برقرار كني انگار ده پرده بالاتر آمده اي همه چيز شنيدني و حس كردني نبايد باشد وقتي روي خودت كار مي كني مي بيني كه اين اسرار عجيب بيشتر تو را درگير مي كند و عاشق مي شوي بروي و در آنها سير كني و لذت ببري معني كلمه ها شروع به تغيير مي كند و لذت معني جديدي پيدا مي كند مانند ارزش ها كه گفتم در حرف هاي قبل تو راحت مي تواني استاد خودت باشي وقتي به معماها دست پيدا مي كني مي بيني كه خودت هم اين را مي دانستي ولي در آن شك داشتي پس اين جواب را بدان كه خودت مي تواني خودت را خشنود كني باور كن در هر چيزي كه اطرافت هست انگيزه و خشنودي نهفته است خداوند اين همه اثر اطراف تو گذاشته فقط براي لذت بردن تو از زندگي و رنج هم آفريده كه معني لذت را بداني جنگ و صلح دوست و دشمن سياه و سفيد، زشت و زيبا همه حد وسط دارند مي گويند يا رومي روم يا زنگي زنگ ولي من مي گويم حد وسط هم گاهي بايد باشد و رنگ خاكستري هم وجود دارد دوست بين غريبه و آشناست جاذبه و دافعه كه وسطش اسكان يك موجود است اينها را مي گويم كه بين غرور و افتادگي حد وسط را بداني اگر زياد افتاده شوي ممكن است باعث سوء تفاهم شوي وادي صدا و حروف و قضاوت ديگران بيفتي و تحت شنود باشي و اگر زياد مغرور و محكم باشي تنهايي مي بيني و مي بيني كه ترك مي شوي و دليلي هم براي صلح و جنگ هم نمي بيني اگر صلح هم كني در روابطت جنگ ها مي بيني و در واقع صلح مي شود جنگ سرد جنگ اعصاب مي آورد برايت.

دست برداريم از حرف هاي بزرگ به اصطلاح. ما در تمركز دو نفره بوديم و داشتيم در مسير الهي سير مي كرديم بعضي وقت ها انرژي الهي از هر چيزي گرفته مي شود يك كتاب را باز كن و از هر صفحه اي كه مي خواهي بخوان اصلاً مهم نيست ولي دقت كن از بيرون به خودت همان كتاب كلي انرژي به تو داده و تمام زحمات و نوشته هاي يك شخص را رايگان به تو مي دهد آري خود كتاب انرژي دارد و فكر تو را از دنيا و موهوماتش خالي مي كند. عبادت هم فكر و خيال را خالي مي كند و ديگر انسان به خورشيد يا ستارگان سجده نمي كند به خاك سجده مي كند ولي در ذهنش چيز ديگري را مي پرستد كه خداست و در عبادت هم تخليه ذهني و سبك بالي رخ مي دهد. مداومت بر ذكر الهي روح و كليد رستگاري است. (حضرت علي (ع))

تو مانند لقمان از چيزهاي ناپسند انرژي و بهره بگير او از بي ادبان بهره گرفت و حكيم شد در آن زمان كه تكنولوژي نبود و علم پيشرفت نداشت او توانست در بين علما وقت حكيم شود شايد جنبه داستاني داشته باشد و بگويي كه علم از اول بوده ولي فناوري مانند الان نبوده است ولي او ابزار تفكر را درك كرد و با آن رستگار شد و جاودان شد.

اگر بدي در دنيا نبود خوبي هم معني نداشت خوبي و بدي مانند سرما و گرما نيست كه اگر گرما نباشد سرما غالب مي شود اگر خوبي نباشد بدي هم معني ندارد و نيست عقل آدمي كه اثبات نشدني است تقريباً خوب و بد را به خوبي مي فهمد و اين برهان فطري ماست كه توسط خالق قبل از وجود ما در مغز با روان و روح ما كدگذاري مي شود.

پس بدي هم در واقع خوب است كه خوبي را بيشتر نمايان مي كند شب و روز در كنار هم معني دارد وگرنه در قطب يا حوزه اسكانديناوي چندين ماه شب است و روز به غلظت روز وجود ندارد.

سعي كن مانند شب و روز يا خوب و بد نباشي تو هميشه خودت را نشان بده و خودت باش و هميشه با انرژي قدم بردار هميشه خوب باش شايد مورد تمسخر واقع شوي ولي بعداً فوراً تحسين مي شوي در سخت ترين شرايط به هم نوعان خود انرژي بده در مواقع سخت كار خوب شرط است در آنجاست كه كل كائنات خوبي را به سمت تو مي آورد. احساس قدرت مي گيري ديگر چيزهاي باطل تو را تسخير نمي كند و لذت مي بري اينها را اگر تاييد مي كني در زندگي خود به كار ببر يا هر چيزي را كه تاييد مي كني فقط بايد تو انرژي بگيري و خود را معطوف خدا و مسير و زيبايي هايش كني از قضاوت ها نترس افكار مي آيند و مي روند و تو فقط نظاره كن و از زوم روي آنها بپرهيز فقط پلي به گذشته و ديدن آن است و ماله را روي زوم كردن بكش اين بدترين چيزهايند كه بهترين ها را به تو مي دهند زماني كه پيام مثبت را دريافت كرد ديگر رس آن را كشيدي و تو شكستن دادي و آن را در زندگي به كار ببر من در ابتداي يك زندگي عادي و روزمره در داخل كوچه را به تو گفتم كه همه در آنيم حالا كم يا زياد من عادي ترش را گفتم و ذهن تو را آماده جنجال هاي بعد كردم. سعي نكن بيش از حد خوب واقع شوي احساس تنها اصلاً هم جايز نيست تو نمي تواني كسي را تغيير دهي تا خودش بخواهد يا ناخواسته نمي تواني كسي را كمك كني.

بعضي وقت ها ذات تغيير ناپذير واقع مي شود چون ساليان سال در روح شخص مهر خورده است و گاهي از تغيير مي ترسد و دچار دوگانگي شخصيت مي شود. در داستان قبل من اثري از برادر خواهر پدر مادر و يا حتي رفيق نياوردم و خيلي كمرنگ اشاره شد و هدفم فقط شخص است شخص مهم بود در اين كتاب. مي دانم كه مي داني كه ذهن ها درگير شده اند گويا هيبنوتيزم شده ايم و وقتي به خود مي آييم انگار در دنياي ديگري هستيم علتش جسم و هوس هاي جسمي ماست كه تا مي خواهيم به اوج برسيم ما را پائين مي كشد اگر به پرواز برسيم شايد كسي را نبينيم فقط خودمان و مسير باشد آآآآه قلبم به تپش افتاد يعني همه چيز را بايد رها كنيم و به قول استاد قمشه اي فشار روح را تجربه كنيم ولي كسي را نمي بينيم و اگر اعتماد به خداوند نكنيم دوباره در دنيا باقي مانده ايم و به رشد معنوي نرسيده ايم پس به خدا اعتماد كن و مانند شش سالگي در دنياي آخرت سير كن و تجربه كسب كن آنجا هم سرشار از چيزهاي جديد است كه دنياي قبلي در جلويش ارزشي نداشت و فقط اعمال ماست كه يك خاطره خوش را مي آورد و به جا مي ماند. سوا از هرگونه عقايد، آيين ها و مكاتب خوب است و مي ماند پس تو به خاطر اينها قضاوت نمي شوي حتي ندانم گراها هم به وجود خدا منكر نيستند چه بسيار فيلسوفاني كه هفتاد سال منكر بودند با ادله خدا را فهميدند اصلاً هم اول بايد شك كني تا ايمان بياوري و نخوانده نمي شود سجده به جا آورد. چه مي شود گفت به اطاعت عاشقانه نه از روي چشم داشت من خدا را براي خودش مي خواهم و بهشت را نمي خواهم فقط ياد خداوند كافيست ياد خداوند يك راز است و منبع تمام انرژي هاي موجود در هستي و ماوراي آن شايد بي نهايت اين هستي ماوراهاي ديگر هم باشد و كسي هم نمي داند اما خداوند عالم مطلق است در هر چيزي رازي نهفته است در پرواز پرندگان يا خواندن قناري يا درندگي شير و ببر همه رازهايي اند كه تو به باور عظمت برسي تو اگر با جان و دل خدا را بفهمي كار اشتباه انجام نمي دهي و محبوبيت به دست مي آوري شايد اصلاً هم خوش تيپ نباشي ولي در عيان خوش تيپ تريني ولي به محض كاري اشتباه فرو مي ريزي و نابود مي شود هرچه قدرت كه به دست آوردي اين امتحان توست فراموش نكن خداوند تنها كسي است كه همه اسرارت را به او مي گويي و همه را مي داند و مخزن اسرار توست و هيچ جا تو را رسوا نمي كند و آن را افشا نمي كند.

سعي كن گياه خوار شوي زندگي براي همه زيباست با حيوانات مدارا كن اگر نباشند ما هم نيستيم ما از همه حيوانات ضعيف تريم ولي خداوند عقل را اعطا كرده تا بتوانيم زنده بمانيم و پيشرفت كنيم بيا خودمان را جواي پرشور فرض كنيم كه كار عالي دارد همه عاشقش اند ادكلن صد پوندي به خود مي زند و يك خانه و ماشين لوكس دارد و كلي دارايي و گول در سن كم اما تصور كن كه اصلاً رابطه خوبي با خانواده نداري و تنها هستي در اين همه اندوخته و دلتنگ پدر و مادر ديگر ماديات برايت مهم نيست چند بار مي خواهي غذاهاي آنچناني بخوري و البسه برند بپوشي و كفش هاي چرم. چند بار مي خواهي به مهماني هاي پولدارهاي شهر بروي ولي باز به اصل خويش مي خواهي برگردي و دلت براي پدر و مادر مي تپد حالا اين موضوع را با خودت و خدا و ماديات در نظر بگيرد. سعي كن از هر مكان و هر چيزي كه داري انرژي كامل را دريافت كني چه بسيار اشخاصي كه از اجتماع طرد شده اند به دليل اشتباهات فردي و غير عمد ولي جاذبه اي قوي دارند آنها از اجتماع شدند اما شايد متحول شده باشند تو يك فرصت به آنها بده شايد ذاتاً تبهكار نبودند خيانت نكن حيوانات هم آن كار را نمي كنند اگر كاري اشتباه انجام مي دهي آنرا مردانه انجام بده و خراب را خراب تر نكن باور كن روزي مي رسد كه پشيمان مي شوي از كارهاي اشتباه و روزي مي رسد كه مي خواهي همه آنها را ترك كني راه فقط يكيست و در سر راه خداوند به كمكت مي آيد و راه را روشن تر مي كند.

شايد كمي سختي در برداشته باشد ولي طي تجربه پرده هايي از مغزت برداشته مي شود و به كارهايت كه گذشته مي كردي پي مي بري كه بيهوده بوده اند اما راه را درست رفته اي الان واژه انسانيت بسيار در عوام زياد شده است پس مي شود گفت طي تكامل انسانها ر مسير هدايت قرار گرفته اند. ذات ما كارهاي اشتباه را مي شناسد و خوبي و بدي را تشخيص مي دهد اما وقتي كسي ما را پند و موعظه مي دهد كمي ذهن به ترديد مي رود و بند را با جان و دل نمي پذيريم.

به دنبال بي نهايت باش تئوري انيشتين مي گويد كه انسان مي تواند تبديل به نور شود. در اين اسلام هم معراج پيامبر بود كه پيامبر به عروج آسمانها و افلاك رفت.

ما بايد در جستجوي خدا باشيم و اگر آمادگي لازم را پيدا كنيم نشانه هاي خداوند را حس مي كنيم و مي فهميم كه هميشه همراه ما بوده است وگرنه در زندگي روزمره و جزئياتش اثري جز ماديات نيست. اين به معني رياضت نيست اين دنبال هم سراي خداوند است و محضر اوست. اين دنيا را با خوبي بايد ساخت تا جهان بعدي ساخته شود اين زندگي هم هديه خداوند است و الان اين در دسترس توست تو اگر سرّ هستي را بفهمي با وجود محدوديت ها مي تواني شخص بزرگي شوي (گاندي پيرمردي ضعيف و با درون قوي بود بهترين ورزشكاران از قشر ضعيف جامعه اند) اما با تلاش و اعتماد به تنها تكيه گاه يعني خداوند مي شود همه را كنار گذاشت و به هدف رسيد خيلي از ثروتمندان نيز در ابتدا فقير بودند.

بياييم به بحث هدايت الهي اگر يك نفر هم حتي در كل زمين هدايت شود پس محور دنيا كار خودش را كرده و هدايت شده دارد همه دنيا به هم متصل اند صبور باش ما به تنهايي محور دنيا نيستيم خودمختار نباش و اجتماع جعهان را مخدوش نكن. روزي داشتم كتري را جوش مي آوردم به دقت نگاه كردم ديدم ذرات آب ماننده حباب يك به يك بالا مي آيند و روي سطح آب مي مانند و از زير ذرات بعدي بالا مي آمدند و زير ذرات اول روي كف آب قرار گرفته و ذرات سطحي را به بخار تبديل مي كردند همه به هم زنجيره وار وصل بودند تا آب را به جوش آورند به همين سادگي به اين موضوع پي بردم به نظر من براي رسيدن به وجود خداوند لازم نيست كتاب هاي محتوا سنگين فلسفه بخواني و از طرفي با نظريات ديگر به انكار برسي يا با كتاب هاي به اصطلاح علوم خفيه اشنا شوي و فقط فكر خود را عذاب دهي علوم به اصطلاح خفيه مي تواند دسيسه و دروغ باشد براي گمراهي اذهان انسانها.

«واعتصمو بحبل الله جميعاً و لا تفرقوا: همگي به ريسمان الهي چنگ بزنيد و متفرق نشويد» (سوره مباره آل عمران، آيه 103)

علوم مخفي كه فقط يك اصطلاح مي باشد ريشه در جهل و نااداني و بي سوادي مردم دارد و باعث فرقه هاي نوظهور و جديد شد مانند آتئيست ها كه بر پايه علم ادله مي آورند و اصلاً دلايل معقولانه و منطقي ندارند و در درون باز از كفر خود مي ترسند و وقتي در مشكلات غرق مي شوند، به خداوند پناه مي برند. تا اينجا كافي بود هر آنچه به طور متناقض و بدون دنباله توضيح دادم و اميدوارم يك جمله روي تو بتواند نقش ببندد و ياد تو بمانم.

فصل سوم

در دو فصل قبل با هم همراه بوديم و ساده تر از مابقي كتاب سخن گفتم قصدم پرواز ذهن تو بود و سير روح و روانت در مدتي اندك و لذت از هم.

حال كه تا اينجا مرا همراهي كردي مي خواهم بگويم كه من كجا هستم. من در كشور .... شهر .... خيابان ... و پلاك .... هستم آيان اين كافي بود الان با خودت مي گويي نه يا شايد فكر كني نويسنده عوض شد. فارغ از نشاني و آدرس ما كجا هستيم؟ زيستگاه ما كجا بنا شده است؟ آيا واقعاً اينجا محيط ماست؟ جسم و بدن ما را زمان و مكان محدود كرده است كه هر دو ساخته ذهن ما هستند مكان اصلي كه كره زمين است كه مخلوق خداست و زمان هم كه وجود خارجي اصلاً ندارد و كشف نشده است و تقويم كه ساخته بشر است و سرگذشت يك مدت است و به روز و ماه و سال و دهه و قرن و هزاره و... همه در قالب چيزي بنام تاريخ.

پس ما كجا هستيم برگرديم به قبل در يك خانه 100 متري و 6 سالگي با همه خاطرات وقتي نور آفتاب را روي فرش مي ديدم كه از پنجره افتاده است لذت مي بردم كه آرام آرام بالا مي آمد و روي ديوار مي افتاد مي خواستم نور را بگيرم نمي شد من در آن روز با شور و شوق بچگي و آرزوهاي زيبا 4 تماشاگر آفتاب بوديم كه ما را ترك مي كرد و فردا مي آمد شايد به نظر عجيب بيايد كه ما در اينجا روي يكي از سيارات متولد شديم و صاحب خانواده و عاقبت پير مي شويم و فوت مي شويم. زمين ما در جسم ما بعد جسماني ما را در خود جاي داده و حواس 5 گانه ما خود در اين محيط تكامل مي يابد و از زندگي در اينجا راضي است و برايش مطلوب است و اينجا را خانه خود كرده. زندگي، ايده، فكر 3 چيز جسماني ماست و صاحب ارزش است و نبايد بگذاريم در تحت نظر كسي باشد و تحت سلطه چيزي يا كسي باشد ما هر جا كه باشيم يك وجود در قلب و ذهن يكديگر داريم محل سكونت اصلي ما قلب و ذهن ماست كه وجه تمايز انسان با ساير موجودات است.

4 جمله من كه سفر به درون و بيرون را وصل مي كند كه وجه تشبيه دارد:

1- از درياها و اقيانوس ها كوچ كردم و فهميدم كه درصد زيادي از بدن ما را آب غوطه ور كرده است.

2- از كوه و دره و صخره ها كوچ كردم و فهميدم كه مانند خطوط و چروك هاي دست و صورت پر از خط است.

3- از جنگل ها و دشت ها كوچ كردم و فهميدم كه مانند موهاي سر پر از درخت است.

4- از كل كيهان با چشم كوچ كردم و فهميدم كه مانند چشمانم پر از سيارات و ستاره است (مردمك چشم).

به درون خود كه كوچ مي كني به رشد مي رسي زمين فقط جايگاه جسم توست و كاري با روحيات تو ندارد البته سرشار از نشانه است اما جايگاه نيست. به درون بنگر مي فهمي كه باد وحشي همه چيز را مي برد ولي آگاهي تو هرگز كنار نمي رود. مي بيني كه زمين جايگاه اشرف مخلوقات نيست و هنوز راه زيادي هست و منزلگاه ابدي جاي ديگري است اينجا فقط به خاك مي آيي و به خاك مي روي اينجا محل توشه اندوزي است و تجربه كسب كردن براي مسير عارفانه خداوند را مي خواهي كه خود عرفان و مسير الهي ساخته خاص خداوند است. ديگر مهم نيست كجا هستي و چه مي كني بخشي از كائنات هستي و خداوند تو را آفريده است.

ديگر مال اندوزي برايت مهم نيست و حس تمايزات را مي فهمي كه چقدر رفيع شده اي هيچ چيز به چشم هاي تو نمي آيد در اين مدت مديد كه جسمت روي زمين است از زندگي بهره ببر از زندگي درست استفاده كن جسم ما حاصل آميزش دو جسم ديگر است و نمي توان زشتي يا زيبايي را به پاي خداوند گذاشت. روح را خداوند دميده است و اگر جايگاه ما قلب يكديگر باشد اصلاً قيافه و ظاهرت مهم نيست ما نياز داريم كسي ما را دوست داشته باشد از همه بين انسانها. من در اتاقي كوچك نشسته ام اما انگار در قلب هم هستيم و مي توانيم زمين را دوره كنيم. بعضي اوقات در روبروي خود مي توانيم چهره هم را تصور كنيم و پيام هايي را مي شود در ذهن دريافت كرد. اين يعني جايگاه ما انسانها وگرنه زمان و مكان وجود ما كه نسبي و جبري است و مكان ما مي تواند هرجا باشد. زمان هم چيز نسبي است در زندگي بعضي وقتها اوقات دير مي گذرد و در مواقع خوشحالي انگار زودتر مي گذرد در حاليكه ساعت و تقويم وقت براي كسي نمي گذارد و يكساني جلو مي رود ارتباط بين ما در اين فصل كمي دشوارتر است.

مكان هاي جغرافيايي و طبيعي را انسان نامگذاري كرده و نام هاي ماست كه آنها را معني مي بخشد. مثل كوه، دريا، در، جنگل و آسمان. اما زمين ابدي نيست و شرايط ما هم فرق مي كند و بالاخره روز رستاخيز فرا مي رسد و آن را تمام مي كند و تا الان هرچه سرما و يخبندان و آتشفشان و برخورد شهاب سنگ حريف ما نشده است يا حيات موجودات را نتوانسته از آن بگيرد. خداوند طوري برنامه ها را مي چيند كه همه مات و مبهوت هستند. در اين زمين كه من هستم و زندگي ميكنم سوا از حس ها و ادراكي كه با هم گفتيم در زندگي عادي و روزمره اتفاقات طوري مي افتد گويي هميشه خدا حواسش به آينده هم هست و اين بازي روزگار يك سناريوي رو شده براي اوست. او پتانسيل زندگي زمان، مكان و حس ها را در ما قرار داده و با آن باز هم به هرچه مي نگريم خدا را حس مي كنيم. به راستي كه اين همه سيارات و ستارگان وجود دارد. آيا بن بستي همه اينها است؟ نه ماوراي اينها هم ممكن است كرات ديگري باشند. در خيلي از مكاتب مي گويند خدا نور است. يا خدا صورت است. اما نور كه وابسته به زمان و مكان است. صوت هم همينطور. خداوند به قدري عظمت و شكوه و جلال دارد كه هر چيزي با ديدن او ..... و ماوراي احساس دست مي دهد. حتي نمي توان كلمات را كنار هم چيد در وصف ديدار او.

كل هستي كه ما بخش ناچيزي از آن هستيم محضرگاه اوست يا بهتر است بگويم سراي اوست. چون هميشه بوده است و خواهد بود و ما هستيم كه روزي مي آييم و بعد از مدتي مي رويم و به اندازه تمام كائنات و هستي و وراي آنها زمان هست اما هنوز ما به دور دست ها نرسيده ايم. الان اينجائيم. زمين ما را انگار صدا زد و گفت كودكي ات را بنگر كه مشغول ديدن نور و سايه اند. باران مي آيد و ما را مي پايد. كمي اكسيژن را هر لحظه در سينه زنداني مي كنيم و كربن دي اكسيد را پس مي دهد. اما هيچ وقت آنها را نديديم. سرما و گرما را هم نديديم و فقط حس كرديم و با آن زندگي كرديم و با اميد او نترسيديم.

علم محدود ما انسان ها نمي تواند به طور قطع به يقين بگويد كه كجا هستيم و كجا مي رويم و خدا را نمايش مي دهد. اين علم فقط مختص زمين و انرژي هايش است. در كتب آسماني آمده كه 22 باب علم الهي وجود دارد كه فقط دو باب آن در دست انسان است. وجود موجوداتي فرازميني هم مورد بحث است و جنجالي به پا كرده و طي دهه هاي اخير علائمي مشاهده شده است كه علوم خفيه مي گويند كه هستند و با عده اي در ارتباط اند. تفسير قرآن هم به اين معني است كه موجوداتي را در زمين و آسمان پراكنديم كه شايد تفسير به اين موضوع باشد. يا حديثي از امام باقر (ع) است كه مي گويد پشت اين خورشيد موجوداتي هستند شبيه به آدميان كه خبر از وجوديت هم نداريم. چقدر جالب است كه آنها هم مانند فصل اول ما داستان هاي مشابه دارند. حس و احساس ما را دارند و الان نسبت به جايگاه و خداوند خود تفكر مي كنند. به همه اينها از بالا كه مي نگريم در مي يابيم كه واقعاً قدرت خداوند چه مي تواند باشد. واقعاً ديگر فقط درگير خداوند مي شويم و فقط به آن فكر مي كنيم و دوست نداريم به هيچ چيز ديگري فكر كنيم. در قسمت قبل گفتم كه يك راز است واقعاً راز پرواز پرندگان يا دريدن يك ببر چيست؟

آيا ما بيهوده به دنيا آمده ايم؟ نه! راز وجود انسان معنادادن به زندگي است. اگر ما اينجا نبوديم زندگي معنا نداشت. كره زميني كه توي آن هستيم ديگر موجود هوشمند و خدايي نداشت. شايد همه موجودات بدانند كه انتهاي اين بودن مرگ نيست و مردن و مرگ به معناي خاموشي نيست. شايد من به گفته خداوند شك كنم كه شايد اصلاً روحي و جهان آخرتي نباشد اما اگر به نجواي ته دلم گوش دهم، دلم مي گويد كه ذات خداوند مهربان و همه آن از لحاظ عقلاني، عرفاني و ديني درست است. قلب انسان احساسش منشأ عجيبي دارد. درست است كه از خاكيم و قلب هم بعد جسم ماست ولي انگار تمامي احساسات نيروي خاصي دارد و فرمانرواي پاكي هايمان مي تواند باشد. شايد با خود بگويي كه من در همه وقت فقط حرف هايم از زندگي فارغ از دنياست و فكرم به اين دنيا نيست. اما نه من با قلم دارم حسي كه خودم را پيدا كرده ام را روي كاغذ مي نويسم و سبك و شيوه وارستگي را اصلاً نمي خواهم پيشه كنم و اين دنيا را به كام خود تلخ كنم در فصل قبل هم گفتم اين جهان بايد ساخته شود تا جهان بعدي را بشود ساخت. تغييراتي بيروني است كه درون را متحول مي كند. من تلاش خود را كرده ام و همه را با حس و درك خود مي نويسم. ولي اگر بخواهي بداني ما كجا هستيم به خود نگاه كن و ببين كجا هستي و چه نقشي داري. گاهي به آينه نگاه كن. به خودت به هيچ چيز فكر نكن. كل هستي خداوند را مي تواني در چشمانت ببيني. نه عقلي و نه دلي. مرز بين عقل و جنون. آن وقت مي فهمي كجا هستي. زماني كه شيطان مي تواند به آدم سجد كند دنيا رنگ هايش عوض مي شود. قوانين فيزيك و شيمي اثري ندارد. الان فقط تو هستي و چشمان خودت. هفتاد هزار پايانه عصبي كه ...... تشكيل شده و هميشه هماهنگ اند. ديگر چه فرقي مي كند در چه كره اي باشي. ما هميشه كنار هم باشيم و با هم صفا را تجربه كنيم تمام است. آن وقت ديگر با كسي چشم در چشم هم نمي شوي. احساس امنيت مي كني. از هر چيزي نمي ترسي. همه جا امواج مثبت ساطع مي كني و مي فهمي كه همه با تو صميمي تر هستند حتي كساني كه غريبه اند.

شما راز عشق و محبت خدايي مي شوي. در كره كوچك زمين همه جا فكر خدا هستي و ديگر شخصيتت اجازه ارتكاب رم و گناه را به تو نمي دهد. ديگر تنت به گناه نمي رود. دليلش هم نمي داني و متعجب مي شود.

پس بهتر است بگوييم ما هيچ جا نيستيم و در نظر خداونديم. جالب است هر روز يا هر لحظه به يك نتيجه مي رسيم و جالب تر اينكه اين مسير اصلاً پاياني ندارد و ذهن ما هر روز چيز جديدي درك مي كند. عقل ما در جلوي عظمت الهي دست و پا شكسته است و واقعاً دو باب علم كه هنوز هم نداريم وجود دارد و در دسترس آدمي است. فعلاً كه جسم ما در اينجاست. بايد خيلي چيزها را بدانيم. از هر جهت بكوشيم و براي خود امنيت تامين كنيم. مواظب سلامت عقل و روحمان باشيم. در چه مكاني مي رويم و با چه افرادي هستيم. بعضي وقت ها در فصل قبل هم گفتم يك شخص يا يك مكان خاص مي تواند مسير را تغيير دهد. دست از زحمت و تلاش برنداريم خستگي ناپذير باشيم. نياز به اوليه ها داريم مسكن، پوشاك، خوراك. اما چقدر خوب است زياده رو نباشيم. مسكن كوچك تر هم مي تواند سرپناه باشد. خوراك كمتر هم مي تواند شكم را سير كند. اينها اگر عشق داشته باشد تمام است. باور كن فضاي زيادي از كاخ ها را اصلاً مورد استفاده قرار نمي دهند.

خيلي از غذاهاي لذيذ و وسوسه كننده هم درون سطل آشغال ريخته مي شود. واقعاً ما آمده ايم كه مانند ساير موجودات توليد مثل كنيم، و برويم يا فقط درگير پول و غذا باشيم. ما ادامه جهانيم و وسط اين دسته بندي ها نبايد باشيم. ما سرشار از اراده نهان هستيم. آنقدر نهان كه يك دفعه اگر عيان شود ما را تبديل به يك انسان والاتر و فوق ارادي مي كند. مرزي وجود ندارد. درون آدمي مانند برق است و همه جا مي تواند باشد. همه چيز را در برگيرد و صبح عالي را از بيرون سياره زمين تماشا كند. چرخش زمين را تماشا مي كند. هر دو طرف سكه مال آدمي است جانشين خداوند بايد فراتر از زمان و مكان و ابعاد ديگر باشد. زندگي روي كره زمين خيلي هم زيباست و نعمات الهي بي شمارند كه همه نشانه هاي او هستند و ما نبايد ادراك خود را سرگرم آنها كنيم. از آنها به خدا مي رسيم. به هر چه مي رسي خدا مي بيني.

شايد پيش بيايد كه من مي گويم كه همه را با ادراك خودم نوشته ام و چه ادعاي بزرگي مي كنيم. ولي مي شود با خودت صحبت كني و حقايق ناب را درك كني. درست يا اشتباهي وجود ندارد. مي فهمي كه اگر به خودت برسي مي تواني بنويسي و اصلاً فرهنگ و آداب و رسوم و افراد الهام دهنده اي نيستند و خودت منبع همه نوشته ها مي شوي انديشه مي كني و مي بيني كه روي خودت كار كرده اي و حقوق خود را از دين گرفته اي. تو يك نويسنده اي.

هستي كه محيط و وقت نمي شناسد. شايد به دليل زندگي دنيوي گاهي پول نداشته باشي و ماشين هاي خوبي را ببيني كه ديگران سوارند با خيال راحت مي تواني داشته باشي و به يكباره مي بيني كه صاحب خودرو ناراحت و غمگين است و مي فهمي كه دوست داري خودت باشي و زندگيت قابل تشكر از خداوند است. به دست آوردن آنها اصلاً سخت نيست اما به دست آوردن آرامش خيلي مي تواند سخت باشد. نفس گير آن قدر كه آرزوي مرگ كني.

داشتن عشق خيلي عالي است. خيلي مقوله بزرگي است و اگر عشق نبود جهان ادامه نداشت. عشق گاهي همه چيز منفي را از تو دور مي كند. اما بايد مواظب بود همانطور كه گفتم تجربه كلاس هايش را از روز اول زندگي مي گذارد و اگر منفي را نبينيم مثبت هم نمي بينيم و هميشه بايد نقله مقابل عشق را هم ببينيم. عشق مانند وصله روي لباس است. بايد تضاد رنگي با لباس نداشته باشد. عشق مقوله عجيبي است. شايد بگويي عشق در نرسيدن است. آري ادبيات اين را مي گويد اما نرسيدن دهها معني مي دهد. اولاً كه تصاحبي نبايد به شخص مورد علاقه داشته باشي. عشق پديده اي روحاني است و در برخورد جسم نيست و ثانياً رسيدن ها در چند سال بعد تبديل به ترسيدن مي شود و مي داني كه درجا مي زدي. و اصلاً مفهوم عشق را نفهميده بودي يا شايد در سي سالگي به عشق بيست سالگي بخندي و آن را به سخره بگيري ولي مي گويم كه عشق خيلي مقدس است و اگر عشق به خدا داشته باشي يا عشق آسماني به بنده او ارتباط آغاز شده و به هم وصل شده ايد. درون هر كس وجود دارد و موجودي كه از گوشت و خون باشد عاشق است و عاشق تر مي شود. اصلاً شايد الان عاشق هستي ولي نمي داني به چه چيزي و چه كسي. چه بسيار افرادي كه عشق باز خطاب مي شدند و با ماشين خود محبت مي كردند و حيوانات خانگي داشتند و با آنها زندگي مي كردند يا عاشق مجموعه هاي تمبر و دكمه هاي سر آستين بودند. به هر حال لذت مي برند و ضرري نكرده اند. دنيا را از سوي آن مي بينند. خيلي وقت است كه شهر عادي زندگي عادي شده و ديگر مهم نيست كجا هستيم چه مي كنيم و دنبال چيز جديدي نيستيم. ولي بايد زيبا ببينيم تنها راه دوست داشتن نعمات و عشق ورزيدن است. فقط بايد خودت را كشف كني. حس و درك خود را بالا ببري و نتيجه اش را ببيني. به بحر زمين برو نه مشغول زيبايي هايي كه فكر مي كني. به بحر همه چيز ريگ ها، شن ها، حشرات. مي بيني! چقدر اين طبيعت خوب بوده و بي تفاوت از كنارش رد شده اي. تو اگر عاشق باشي زشتي طرف را نمي بيني. پس عاشق باش و آن چيزي كه در نظر ديگران زشت است را نبين و زيبا ببين. هيچ چيز بد مطلق و زشت مطلق نيست. زيبايي دارد. چيزي دارد به نام (حال) كه وجود او را مي برد و شخصيت به او مي دهد. او هست كه تو به خودت شكل مي دهي. تمام دنيا سرگرم گرفتن مال براي انسان است و قلب ها همه به عشق مي تپد.

چقدر دور شديم از بحث اما نه دور نشديم انگار ذهن ما دوباره مي آيد و همه جا مي تواند برود. در اصل ما همين هستيم و درگير ماده نيستيم و فقط در آن زندگي مي كنيم و زيبايي هاي آن را به روح خود پيوند مي دهيم و روح خود را زيباتر مي كنيم. شايد بعضي ذات ها تغيير نكند. اما وجدان يك شكل است و هميشه با صدايش تو را توجيه مي كند كه از كجا آمدي و كجا هستي و به كجا مي روي. ما سفر زيادي كرديم. در اين چند صفحه و دوباره سر جاي خود آمديم. مي بينيم كه محيط كوچك عقل و ذهن ما از دنيا بزرگتر است و هرجا كه وجود داشته باشد جاي ماست. ما همه جا هستيم خيلي عجيب و شگفت انگيز است. در همه حال نيروي ما كم نمي شود. در هر خانه در هر شهر در هر كشور ما انرژي مي گيريم و مي فهميم كه چقدر ما بزرگتر از اين هستي كه وجود دارد هستيم. من از نوشتن اينها لذت بردم و ادعاي بزرگي است و دوست دارم كه فكرت را بيشتر متمركز اين كني و لذت ببري و ياد بگيري به خودت برسي. من فراوان سخن مي گويم و از تو معذرت مي خواهم ولي اميدوارم يادت بمانم.

فصل چهارم

در اين بخش مي خواهيم با كمك هم بدانيم كه به كجا مي رويم شايد الان نشسته اي و انگشتت را زير كتاب گرفته و تلويزيون روشن كنارت است يا تلفن همراهت كنارت باشد و يك بطري آب و لباس هاي راحتي تنت يا سر كار روي صندلي هستي و ابزارها كنارت هستند يا در هر شرايط ديگر اينها خودش نشانه هاي خوبي است كه بدانيم كجا مي رويم آن همان گذشته است تا 40 سالگي پيش اگر مي گفتي كه دستگاهي هست كه تماس تصويري برقرار مي كند همه مي خنديدند يا اگر مي گفتي در 100 سال پيش كه شهري ديگر را به طور زنده مي شود از درون جعبه اي ديد همه تعجب مي كردند و به سلامت عقلت شك مي كردند. الان همه اينها هستند.آب داخلي بطري است و ابزارها كنار دستت هستند و اصلاً هم عجيب نيست. اينها خروجي هاي انسان هاي نخستيني اند كه داراي عقل هستند و به اينجاي كار رسيده اند. اما كافي نيست. ما اينجا موقتاً هستيم و به اين اكتفا نمي كنيم. ما مي توانيم پرواز كنيم زير دريا نرويم اما اينها فقط من باب پيشرفت تكنولوژي است و خروجي علم ما انسان هاست. در فصل قبل گفتم كه دو باب علم دست ما است و اگر بعد مرگ به جهان آخرت برسيم از آنجا ديگر به جايي نمي ويم. زماني وقتي وجود ندارد كه بخواهيم سير كنيم. علوم همه تغيير كرده و جسم ديگر مطرح نيست تا در روز قيامت دوباره جسم تشكيل مي شود و بهشت و جهنم ديده مي شود. ما جزو لاينفك هستي هستيم و اين همه كيهان و كهكشان فقط ارباب جسم است و در باب دنياي بعد از مرگ اصلاً معلوم نيست كه شايد به جهان عظيمي ماوراي ماوراها برسيم كه فراي درك ما از نور و صوت و رنگ ها باشد. جسم كه علت و معلول دارد نهايت علت را براي تفكر به دست مي آورد كه به كجا مي رود همه اين سوال را دارند. شايد جايي برويم كه ديگر وحشتي نباشد اما وحشت اصلاً نبوده و ترس زاده فكر ماست كه مي ترسيم و پروردگار ترس را براي وحشت در ذات ما نگذاشته. ترس ما را رشد مي دهد. اگر درست آن را به كار بريم پس هر جا بروي ترسي ندارد. خداوند تو را جاي بدي نمي برد. عاشق تو است. عشق خداوند مثل عشق ما نيست.

اينكه كجا مي رويم و اين دنيا و آن دنياها چگونه است بايد بگويم كه نگرش و پردازش ما در مغز ما صورت مي گيرد و هركس يك برداشت از جهان دارد كه فهم ما را نشان مي دهد. خدا وسعتي بي پايان را آفريده كه همانطور كه گفتم در جسم ما احساس و قلب ما كه كوچك است مي شود سير كرد و لذت برد و همه مال تو است اما نه از روي مالكيت. بالاي سر ما آسمان بزرگتر از زمين و نبايد بگذريم كه اينها ما را بازي دهد. خداوند مقصد است و همه را او ساخته بدون خدا هيچ چيز لذت ندارد. لذت هاي دنيوي امنيت ندارد و ناجي از خود ندارد. وقتي بالاتر بيايي و از بالا ببيني مي فهمي كه چقدر در زندگي بيراهه رفتي و متأسف خود مي شوي و همه چيز را گم كرده اي.

خداوند مي گويد كه مرگ نزديك ترين چيز است. پس وابسته نباش دنيا ارزش ندارد. ذهنت را كه قفلش را شكستي و منتظر خداوند شوي مي فهمي كه زندان ذهنت بود كه از آن رها شده اي و الان زندانت را به چيزهاي خوب ميري.

الان ما بيش از حد عادي هستيم كه دنياي بعدي را درك كنيم و حقايق آن را بفهميم و ممكن است فقط زياد تفكر كنيم و جنون فكري بگيريم عشق واقعي عشق به خداوند است. عشق تنها عشق جاودان و بي پايان خداوند است. عشقي كه نظم و دقت دارد و انگار هميشه تازه است و زنده. مرگ و رفتن از اين دنيا همگاني است نگران نباش شايد برايت سخت به نظر برسد ولي اينجا و سه فصل قبل رفتني است و اگر آن را با وجودت بعضي سختي اش كمتر است. از ترس گفتم و ترس هم چيز خوبي است ترسي كه خداوند قرار داده انگار خيلي نتايج خوبي دارد. چون اگر بترسي فرصت كار اشتباه و گناه را نداري و در اين ترس ها پاكي نهفته است. گفتم كه اگر خود را بشناسي و با چشم دل ببيني تنت به گناه اصلاً نمي رود.

زمان كه ساخته ما بود نظم را به اين زندگي داد كه من از خروج آن مي گفتم چون زمان ممكن بود لحظه را از تو بگيرد و آينده را مژده دهد. اما تضميني در فراواني كرد و گذرش را هم براي همه يكسان بود. چقدر دستاوردها و خاطرات وجود دارد كه بر همگان است و ما از اينجا مي رويم به جهان آخرت.

يك شكاف از اين دنيا كه مي گويند دار مكافات بود به دنياي آزاد و زيبايي آخرت فاصله اي نيست چه چيزي با ارزش تر از اين كلام كه خداوند ما را پيش خواهد برد و ادراك و احساسات و شنيده ها و ديده هايمان به چالش كشيده مي شود و همه چيز در دنياي بعدي متفاوت است. چشم دل آنجا مي بيند نياز ديگر از بين مي رود. نيازهايي كه باعث گناه مي شود و يك عمر نمي گذشت. خداوند را حس كني و فكر را درگير مي كرد و ديگر براي اهداف سازنده است ادامه مي دهي نياز ساخته شد كه وسيله اي باشد و آن وقت است كه اين درك و فهم را داري كه همگاني نيست از سمت خدا آمده ايم و مانديم و مي رويم يك پروژه اي شكل گرفت و عدالت را معنا كرد و اعمال ما در دنياي بعد ملاك آن است. از مرگ تنهايي كامل بود انگيزه نبود. مرگ تمام انتها نيست. قدرت خدا متحيرمان كرد و آرزوي ضعيف و كوچك ديگر ما را وسوسه نمي كند و اين دنيا خوابي است كه آزمايشمان مي كرده و بعد مرگ و مهماني بيداري تنظيم مي كني به خداوند و عدالتش و خودت مختاري كه جاودان باشي يا نه. سوالاتت از اينكه كجا مي روي و از كجا مي آيي خيلي خوب است و ذهن كنجكاوت را نشان مي دهد. بعضي ها هنوز ذهن را نمي شناسند قلم را نمي شناسند. چقدر دردناك است.

اما بايد بگويم كه زمان محلي هم وجود دارد و در قرآن به آن اشاره شده زمان هم از علم هاي خداوند است و نيستي را به هستي تبديل كرد.

چقدر زيبا فكر مي كرديم و همه چيز را تصور مي كرديم. از خود عبور مي داديم و همه چيز در گذر خود بود و ما آنها را در خود مي گذرانديم روي خود كار كرديم و اميدواريم بهترين را جذب كنيم روح خود را آماده كرديم به درون خودمان مشغول بوديم و بي آزار. خداوند توانا درك خود را به ما داده به هيچ چيز دلبسته نيستيم.

هرچند سال كه عمر كني مي بيني بعدهاي خودت را و هر سن شور خود را دارد و هرچه بالاتر مي آيد مي بيني كه در ده سال پيش يا بيست سال پيش براي خيلي چيزها تلاش مي كردي كعه در سن بالاتر اصلاً خنده دار پيش مي آيد و شايد خودت را ديوانه فرض كني كه براي چه چيزهايي تا صبح بيداري كشيدي در طول زندگي ات. فهميدي هر چيزي با عشقش زيباتر بود و شايد خيلي كارها بدون عشق لذتي نداشته باشد و هرچه بيشتر تجربه كسب كردي و آگاه شدي ديگر دوست نداشتي هميشه در جاهاي شلوغ باشي كارها بيهوده انجام ندادي و شوري براي رابطه جديد نداشتي. انگار به آگاهي كامل برسي فقط با تنهايي لذت مي بري و تنهايي لذت بردن را تجربه مي كني. به ژرفاي وجود خود مي نگري و تمركز مي كني خاطرات مي آيند و مي روند.

همه چيز گذرا بود و تمام شد زندگي هم همين است زندگي دنيوي فقط در اينجا اين بود چه چيزهاي بدي را ديدي. جنگل ها سياست هاي قدرتها. خشكسالي و حوادث صليبي و انساني غارت ها و قتل وحشتناك هستند. گاهي نااميد بودي واقعاً افسرده و پريشان بودي با خودت گفتي چند بار اصلاً چرا بايد باشم و مشغول ستاره ها و اسرار باشم. سيگارم هم محلم نمي گذرد تك و تنها و بي باور كوچك در اين وادي بزرگ در قمار سنگين زندگي كه آورده كسي نيست. اينها هم از مغزها عبور مي كند ولي انسان هاي ضعيف اينها را مي گويند و تو ضعيف نيستي تو سرشار از قدرت ها هستي و در جهان حل شده اي و وفق داده شده اي و خالق گرمي عشق هستي. هيچ چيز نمي تواند تو را سركوب كند. آمال و آرزوها را كنار گذاشته اي و از مسيرت خارجت نمي كند كه از لحاظ نيازها سركوب شوي شايد سياست هاي كثيف جنگها ناشي از سركوب دروني است.

عادت ها هم مي تواند سركوب را بيشتر كند. بعضي اوقات دلتنگي و عادت داري هميشه با كسي باشي يا عادت به غذايي خاص داري يا استعمال سيگار كه يكباره آنها را فرضاً نداري يا از آنها محروم شوي چقدر سخت تر مي شود. چون به هر حال آنها روزي مي روند و تو براي فرار از مشكلات و رويارو نشدن با آنها به سمت عادت مي روي. عادت هم بخشي از زندگي دنيوي است. زمان هم انگار در زمين حكمفرماست و اگر زمان نبود اصلاً پير نمي شديم.

اما اگر نبود ما هم نبوديم و كلاً هيچ چيز نبود و سال اخري يا سال نوري كه بسيار بيشتر از سالهاي تقويم ما است هم مي تواند روند زندگي موجودات باشد كه زندگي جسماني را طولاني تر كند كه شايد ديگر خسته شويم از بودن و ما را به خود بياورد و فكر آخرت بيشتر كنيم من در اين حرف ها هيچ مخاطبي را خطاب قرار نكردم و با هيچ چيز سر و كار ندارم فقط نوشته هايي اند كه بدون فيلم و مأخذ خاصي و به يكباره نوشتن همه از خودم است. پنج قسمت كردم كه شيرين تر و جذاب تر است و تو را بي حوصله نكند. عدد 5 را دوست داشتم از همان اول. پنج حس آدم پنج انگشت عددي منحني پنج پيامبر اولوالعزم پنج قلب برعكس ما آدم ها. اميدوارم با حرف هايم لذت ببري و نظري در موردش بدهي. اميدوارم ذهنت سفر كرده باشد و او را از اين زندگي مدتي سير كند و تنوعي ايجاد شده باشد. از ذهنت ممنونم كه برايم وقت گذاشت. من در اين كتاب فارغ از هر چيزي سخن گفتم و سبك و ايده آل خودم را گفتم و اصلاً با عقايد و رفتار و ادراك كسي ارتباطي نداشت و آن طور ساده اين حرف ها را نوشتم كه راحت درك شود و سطح ذهن گرم اين شود و تفكري روي آن متون ايجاد نشود و شوق خواندن را بيشتر كند. من هم آدمي ساده و عادي هستم در هر اجتماعي حضور داشتم و در اين كشور زندگي كردم و به دانشگاه رفتم نوشتن اصلاً سخت نيست فقط بايد كمي حواس خود را جمع كني. آن وقت مي بيني چقدر سريع مي نويسي و دستت از مغزت زودتر به نوشتن روي مي آورد و فقط بايد آنها را بنويسي و انگار نيروي خاصي داري و اصلاً فكر بد شدن نوشته نباشد بعداً مي تواني آن را بخواني و ويرايش كني اما اگر فوراً هرچه را كه به ذهنت مي رسد ننويسي شايد ديگر به يادت نيايد و كلمات كليدي را از ياد ببري و قدرت كلمات را هم در نر بگير كه دريايي از كلمات ناخودآگاه روي كاغذ مي آيد. اين مي تواند يك تقدير بزرگ باشد يا خودآگاه شود و همه چيز را در برگيرد.

*************

1/6/98 42: 1 بامداد

سه روز و يك ساعت و پنجاه و دو دقيقه

دلنوشت هايي كه ضميمه مي شوند بعد از خواندن كل كتاب:

منتخب نتايج:

1. شكست هميشه هست و عمرش كوتاه و سريع مي ميرد و در زندگي فقط تغييري است كوتاه مدت و بايد ما فرصت از دست دادن يك فرصت را از دست ندهيم و ديدگاه سوء تعبير و مبالغه اي به شكست نداشته باشيم. اگر شكست هاي مرده در زندگي ما راه بروند ديگر ما بايد جاي قبرهاي آنها را پر كنيم.

2. معجزه از قدرت هاي خالق و خداست و ديگر نبايد اتفاقاتي كه علمي به آن نداريم و برايمان مجهول است را معجزه بناميم و بايد سعي كنيم واقعيت را با فرضيات تطبيق بدهيم نه عمل عكس آن را انجام دهيم.

3. تصور كن الان در يك خانواده فقير به دنيا آمده اي و كلي آرزو و شور و اشتياق داري و تلاش مي كني و به وضع عالي خود بهبود مي دهي و يعني به آرزوهاي غيرممكن خودت مي رسي اما اگر هدفت فقط آرزوها بود خيلي طول نمي كشد كه همه آنها عادي مي شوند و اصلاً لذتي نداشتند و يا زودگذر بودند و پوچي در پي برايت داشتند. بايد آرزوها و آرامشي در گرو خداوند باشد تنها چيزي كه پوچ نمي شود لذت بردن در مسير خداست و وقتي در ماديات به بي نهايت برسي و يكباره سير مي شوي مي بيني چقدر دلت براي معنويات و خدا تنگ شده است و برمي گردي به آن اما اسير ماديات هم هستي و نمي تواني زندگي كني در اين مابين. و توانايي تحمل زندگي بدون خوشي هاي دنيا را نداري و از طرفي هم به مسير معنوي برگشته اي و مي شود يك بن بست. اينها همه يك حد دارند و خدا مقرر كرده و يكسان است و بيش از حد همه چيز را نابود مي كند. پس در هر جا كه باشي حدت را بدان و به عنوان مثال در مقايسه عالي با معلولي نرو چون او هم يك حد برابر تو را دارد و لذت درون يكسان است. من فكر مي كنم عدالت را مي توان از اين بحث فهميد و درك كرد كه خدا هيچ تبعيضي بين انسان ها نگذاشته است با اينكه شرايط محيطي و دنيوي متفاوت است. اما لذت درون يكسان است و همه چيز هادي مي شود. چه فقر چه ثروت و تا وقتي افكارت را تغيير ندهي نمي تواني حس كني خوشبخت هستي. اما شايد بگويي كه همه با اين افكار رشد كرده اند و از بچگي نهادينه شده اما بايد عوض شود و در مسير الهي بيفتد. اجباري نيست در هر فكر باشي ولي در انتها به خدا مي نگري و شايد هر چند وقت يكبار باز آن افكار سراغت بيايد و تصميمات تو را تغيير بدهد كه فقط ياد خداست كه مي تواند آنها را از تو دور كند و حس تو به آن را از بين ببرد.

«الا بذكرالله تطمئن القلوب: همانا با ياد خدا دل ها آرام مي گيرد» (سوره اعراف، آيه 201)

4. از پيرمردي داستاني شنيدم در مورد دنيايي كه شايد مجهول ترين داستان از يك شخص بي سواد و فرتوت بود. او گفت ما جانوري هستيم كه حيوانات آرزوي منقرض شدن نسل ما را دارند. ما روي يك لاك پشت بزرگ هستيم كه خسته است كه درجا مي زند. گرگ ها آواز سر مي دهند و خوك ها نجس نيستند. تنها كسي كه لذت مي برد خرگوشي است كه به لاك پشت مي خندد. لاكش را برعكس كرده يا شايد ما آن را به تو فرو داده ايم. يك ساختمان بزرگ به همه جايش خور عجيبي مي فرستد. ديگر ديوار چين ديوار به حساب نمي آيد و به چشم نمي آيد. مارها لباس انسان كرده اند و قطار مي روند و دود مي كند گل ها مانند شيپور فرياد بانگ سر مي دهند. و ديگر لايه هاي قرمز وجود ندارند. پشت قيچي باغباني ها گل ها دستور مي دهند. آدم آهني تخته كنده چوبي بر دوشش گرفته. كمي برف بالاتر است و 7 تا كاج زير پاي آدم آهني است. دو تا آدم هستند كه ديگر همديگر را محل نمي گذارند يكي مشغول تماشاي قافله و ديگري زمين را مي پايد. از دور انگار مو دارند و از نزديك انگار تاس هستند. هيچ كس نمي تواند از روي لاك پشت بپرد و قهرمان قصه شود. نمي دانم منظورش چه بود و كاش بتوانم كه پيغامش را به دست خودم برسانم و بفهمم چه گفت.

5. در زندگي به هنگام عقب نشيني اعتماد به نفس داشته باش و احساساتت را فقط پيشه نكن. مي دانم كه زندگي بدون حس معني ندارد ما نمي شود از روي احساس نان بخوري يعني راه نان درآوردن سخت را فقط احساس كني. احساس براي لذت بردن از زندگي است و نبايد تسليم آن شوي با تئوري احساس و آرامش مي توان يك نظم از دل بي نظمي بيرون كشيد واقعاً چرا ما دلتنگ كسي يا چيزي مي شويم؟ حتي يا گاهي دلتنگيم زندگي آخرين مهماني ما روي زمين است. ساده و پيچيده مثل تارهاي عنكبوت. بازي موش گربه با سايه هاي هم هيجان و جنون در پرتگاه لذت يا جنون. خود زندگي بالاترين آرامش بخش است. آنقدر آرامش عياني است كه نهان شده از چشم ما گاهي حافظ آزمندانه منافع خودمان هستيم اما نه بلند پروازيم و نه بي اشتياق اما اينگونه تصور مي شويم بايد در گذشته ات نور بندازي حال را روشن كني و آينده را ببيني. در وضعيت پايداي يا ناپايدار بايد حواس باشي در بيراهه نباشي. جامي را از سر شجاعت ننوش ابلهام مي كنند و بدون اجازه درگير بيراهه مي شود. اين مهماني يك بازي هم هست. در اين مهماني حقه وجود ندارد. يك بخش زندگي پيوند دهنده و بخش ديگر جدا كننده است. هر برخورد آثار جانبي هم مي تواند داشته باشد. احترامي عميق به زندگي داشته باش و اگر مقابل به مثل با او كني مي ميري. مرگ پايان آن است. سياست عمل آنها را جدا و تجارت آنها را پيوند داد. اين چيزي است كه مي بينيم. زندگي را مي توان اينطور تصور كرد در سر و ته خطرناك و در وسط سخت است و عنانش در دست خودش است. چطور مي توان به آن دل سپرد با تكيه بر خداوند است و اميد به آن داريم با اينكه انتهاي آن را مي دانيم اما دل زده نمي شويم فقط آهسته و آرام به منزل راه مي رويم. هر چيزي تحسين كننده است حتي جنايات هولناك شيادين و كارهاي ناپسند كه در آن نبوغ به كار گرفته شده اما در چشم يك كارآگاه يا كميسر نه در چشم مردم آن هم به دليل نبوغ نه انجام كار حس تحسين با تحسين متفاوت است و آنها فقط متعجب و متحير مي شوند. مثل شطرنج يك حركت اشتباه ديگر قابل جبران نيست. البته براي پيروزي گاهي بايد بهترين مهره را قرباني كرد. درون ناخودآگاه انسان اشتياقي براي رستگاري نهفته است كه سيري ناپذير است. اما گاهي حتي جرأت اين را نداريم فكر كنيم كه در زندگي موفق هستيم يا مي شويم. لذت را در هر لحظه پيشه كن. گاهي اوقات منطق تنگنا مي شود و تو فكر مي كني كه هميشه درجا زده اي اما خودش ناشكري و ناقانعي است.

6. تو در هر لحظه از زندگي پيروز و برنده اي و گاهي اوقات بازي مجدد ممكن است تو را شكست دهد. مواظب افكار منفي باش آنها مانند تومور سرطاني در مغز ريشه مي زند و از بين نمي رود و افكار تو را تا مدتي يا دائماً تغيير مي دهد و فرمان رواي تو مي شود و مسيرت را تغيير مي دهد و ديگر فرق بين رويا و واقعيت را از تو مي گيرد نه مستقيم بلكه تو را از خود واقعي و استعدادهايت دور مي كند و نمي فهمي خواب هستي يا بيدار و در عالم خواب زندگي مي كني يا در واقعيت. افكار تنها چيزهايي هستند كه در ذهن ما نمي ميرند حتي خاطرات هم فراموش مي شوند اما افكار خيلي قوي اند و جهت دهنده ما هستند. يك تئوري در ما شكل گرفته كه فكر مي كنيم همه چيز از دست ما مي رود و هميشه اين غريزه در ما هست. هميشه مواظب ليوان هستيم كه نريزد يا پولمان نيفتد اما گاهي اوقات مي ريزد يا مي افتد و نمي شود جلويش را گرفت همه تلاش را مي كنيم ولي باز اتفاق مي افتد. ممكن است اتفاقات خوب هم همين طور باشد ما اصلاً آنها را پيش بيني نمي كنيم و روي مي دهد. هيچ چيز ترسناكي وجود ندارد. در زندگي تو بايد زندگي را بسازي و بفهمي كه وحشت ها نيستند.

7. شك ها دروازه هاي يقين ها هستند. شك ها بليط هاي رفتن به فضاهاي جديد مي باشند. شك به جا بسيار خوب است اما انسان را به منظره هاي فراواني مي برد و مغز را به چالش مي كشد و تا كجاها كه تو را مي برد. جهان با تمام پيچيدگي هاي ضميره انسان است و انسان مانند طوفان است و بايد بوزد اما اگر نفسش بگيرد نفس ما هم مي گيرد. نقاشي است روي تن جهان ديدگان ما. بازي ها چقدر عجيبند. گاهي اسباب بازيهايمان وجود خارجي نداشت. بازي با سرما و گرما در روياي كودكي. ما و جهان مثل هميم.

8. در كودكي جيب خالي داشتيم اسلحه نداشتيم و تنها سلاحمان چشمانمان بود كه گلوله مي ريخت و بدون صدا بود. يك پل به سنگيني كودكي و سختي ميانسالي وجود دارد كه ما را گاهي در خود مي برد. ابرهاي كودكي كه عرش بودند به فرش تبديل شدند.

9. مادربزرگم به من يك تبر هديه داد. كوچك و سنگين از همان خارجي هاي 50 سال پيش اولين چيزي كه در ذهن من آمد قطع درختان بود. با تبري كه خود دسته اش از چوب گردو است و خوش دست است. فردا صدام زد و گفت با تبرت بيا. ترسيدم. مبادا مي خواهد هديه اش را از من بگيرد. بهم گفت با اين كار بهتري مي شود انجام داد و دهان ها را شيرين كرد. نفهميديم اول مادربزرگ قوت كرد و تبر را در كمدم كسي ديد و گفت عه قندشكن خانه ما هم همين است و من پرواز كرد روحم به آن زمان و آن مكان و آن مادربزرگ كه چه خواست بگويد و من نفهميدم. همه وقايع آن روز را با تمام وجودم حس كردم و انگار جسمم ثابت بود و فكرم آنجا بود.

10. مي گويند رنج و گنج. من مي گويم تلاش همان گنج بي پايان است تو اگر تلاش كني و كار كني هميشه دسترنج داري و مانند گنجي است كه تمام نمي شود و هميشه در صندوق پول يا پاداشت از آن است. بعضي وقتا حرفاي تازه كه تا الان نشنيدي و براي بار اول مي شنوي در سن بالا كه شايد ضرب المثل يا تكيه كلامي خاص باشد تا پايان عمر آن را فراموش نمي كني و يا شايد تا پايان عمر روي زندگيت تاثير بگذارد مثلاً در يك دوره اي از زندگي از خوردن مذغ لذت مي بري اما به يكباره يك نفر به شوخي مي گويد كه مرغ بازمانده دايناسور است و تو نظرت و ذائقه ات تغيير مي كند.

11. گاهي دشمن از سلاح تشويق استفاده مي كند و يكي از خطرناك ترين سلاح هاست كه مي تواند باشد و سبب خودباوري كاذب مي شود و انسان فكر مي كند نمي تواند چيزي به او آسيب بزند و بازدارنده تلاش نيز مي شود و ديدگاه آدم را محدود به همان موفقيت فعلي مي كند.

12. سليقه ها گاهي مي تواند سبب جدايي آدم ها شود. ما مي توانيم با مقايسه سليقه خود با ديگران و قضاوت سليقه هاي مردم به اختلاف فكري و مشكلات برسيم و تنهايي را به وجود آوريم و ضربه هاي بدي بخوريم.

13. پيرمردي با نشاط و دل زنده را مي ديدم كه سگ داشت و با او در خيابان قدم مي زد حرف مي زد و بسيار محبت مي كرد و رابطه خيلي خوبي با سگ داشت و روزي با من هم صحبت بود و من فهميدم كه بسيار وابسته آن سگ است و اگر روزي نباشد پيرمرد نيز ممكن است بميرد. او به من گفت كه اين دنيا محدود به چيزي يا كسي است كه دوستش داريم و انگار كه فقط چيزي كه آن را دوست داريم و يا عاشقش هستيم فقط در اين جهان بزرگ براي ما به شمار مي آيد و شايد اين زندگي فقط معناي دوست داشتن و عشق باشد و ديگر هيچ.

14. گاهي تمجيدهاي ساده اطرافيان را جدي بگير بعضي ها ممكن است به تو بگويند كه حافظه خوبي داري استعداد خوبي داري در يك ورزش، هنر يا يك كار شايد اول به شوخي آن را برداشت كني يا اصلاً مهم نباشد اما آن تعريف واقعاً اگر با جان و دل در وجود انسان بنشينند مي تواند تبديل به جرقه مهم در زندگي شود. شايد معلم علوم تجربي به تو بگويد جواب هايت كامل نيست اما جمله بندي خوبي داري. اين واقعاً مرتبط با شرايط تو در آن كلاس و آن زمان شايد نباشد ولي يك تعريف جدي از تو شده كه شايد آن را ساده ببيني و مي تواند سبب يك اتفاق و رخداد بزرگتر شود.

15. هميشه يك راه براي تقلب هست كه تو را برنده كند و بتواني پيروز ميدان باشي و تلاش كمتري كني اما پيروزي شايد ديگر برايت ارزشمند نباشد مثل پادشاهي كه سلطه را از پدر خود گرفته و تلاشي براي آن نكرده و شايد با منطق و عقل و وجدان خود به آن نگاه كني بسيار تلخ باشد و اصلاً طعم پيروزي را نداشته باشد انگار مانند قانون مجهول خوب فقط بايد با زحمت به يك پيروزي جانانه رسيد.

16. بعضي وقت ها يك كار خوب براي شخصي انجام مي دهي و خشنودي اما گاهي اوقات كار بهتر آن است كه با ادامه آن كار نداشته باشي و احساس مالكيت به كار انجام شده يا شخص نداشته باشي اين تنها آرامش است و بايد بي خيال ماجرا شوي.

17. در روابط با دوستان و اقوام هميشه نظرها را دريافت كن و با روي باز آنها را بپذير شايد بعضي ها با برداشت هاي تو تناقض داشته باشد اما روابط دوستانه هستند و يك مناظره بين دو حزب بر سر رياست نيست و اگر جدل پيش آيد ممكن است بالا بگيرد و تبديل به رابطه سرد شود و رابطه دوستانه را از بين ببرد. جدال يك عمل اشتباه و شيطاني است. فقط ناراحتي و اختلاف و تفرقه مي آورد و هيچ پيامد خوبي در پيش نخواهد داشت و نبايد يك رابطه را با يك موضوع كه قابل بحث هم نباشد تبديل به رابطه بد كرد.

18. تفكر بالاترين عبادت است. بعضي وقت ها در سختي و مشكل قرار مي گيريم و فشار زيادي را متحمل مي شويم. آن وقت است كه شروع به فكر كردن براي راه حل مي كنيم و طوري قوي فكر ما خوب واقع مي شود كه طي هيچ شرايط ديگري نمي توانيم آن قدر درست بينديشيم شايد سختي هاي زندگي باعث تفكرات شده و آساني ها را در بر خواهد داشت. گاهي با تفكر به حرف هاي روزمره مي توان خيلي چيزها فهميد كه هيچ وقت آنها را درك نكرده بودي.

19. همه ما ممكن است در مسابقه قرار گيريم كه حريف هايي براي ما مقرر مي شود اما از لحاظ دروني به يك شخص كه مسابقه مي دهد نگاه كن و حرف هايش را سعي كن بفهمي به اندازه تمام دنيا در زندگي حريف وجود دارد گفتم كه انسان نامحدود است اما به شرط آن كه محدوديت ها را اول شكست دهد. بزرگترين حريف ما در زندگي محدوديت هايي است كه ما در اين ذهن نامحدود توليد كرده ايم.

20. اميد به خداوند تنها چيزيست كه به ما تسلي مي دهد در فرازهاي زندگي. تا وقتي كه از اميد به خدا غافلي و ترس را جايگزين كرده اي نمي تواني رشد كني و به مراحل بالاتر بروي اميد به خدا مانند يك نيروي بي همتا تو را به جلو مي برد و باورت را طوري تغيير مي دهد كه طول مسير راحت تر مي شود.

21. زندگي قرار نيست راحت باشد تو بايد قوي باشي.

22. از كارهاي بيهوده دست بردار وقتي كه بزرگتر مي شوي مي فهمي براي خيلي چيزها شب ها نخوابيدي فكر كردي سختي كشيدي كه اصلاً ارزش نداشتند اما فقط رنج آن را ديدي و فكر اين هم تو را مي آزارد كه بر اثر ناداني چه كارهاي بيهوده اي كردي دقيق مانند شليك با يك اسلحه كه تيغه خشاب آن پر از فشنگ هاي مشقي است پس ياد بگير خشاب زندگيت را پر از آدم ها يا كارهاي مشقي نكني.

23. تو خارق العاده اي هيچ چيز در جهان نيست كه فقط يك واحد از آن وجود داشته باشد حتي الماس، جواهرات، طلا يا كهربا كميابند اما نسخه هاي زيادي از آن وجود دارد اما تو خودت يگانه اي فقط يك نسخه از خودت وجود دارد و تكرار تو وجود ندارد و اين بهترين ويژگي آدمي مي تواند باشد.

24. نداي دروني كه گاه تو را عذاب مي دهد و گاه آرامش بخش است مي تواند معلم خوبي باشد اسم آن وجدان است. ذهن تو كارهاي خوب و بد را تشخيص مي دهد اما هواي نفس بعضي وقتا به كارهاي اشتباه تو را سوق مي دهد و بعد آن معلم وجدان دست به كار مي رود و هر كاري كني نمي تواني آن را شكست دهي و راه درست را به تو نشان مي دهد و تحت هيچ كاري نمي شود نظرش را عوض كرد.

25. حس هايي دروني مانند باروت هستند يك جرقه تو را منفجر مي كند و موجب يك تغيير مي شود يك حس مي تواند تو را بكشد يا يك نيكولا تسلا بيافريند.

26. از كارهاي كوچك نااميد نباش يا اينكه شخص كوچكي در اجتماع هستي اينها مهم نيستند تو اگر عشق و مسئوليت به زندگي داشته باشي باشكوهي هرچه اگر يك شخص عادي در اجتماع باشي قايق و كشتي هر دو مصداق اين جمله اند. هر كدام باشكوهند و زيبا.

27. ممكن است بعضي از كارهاي اشتباه پيامد مثبتي در ابتدا داشته باشد گاهي اوقات يك دروغ يا يك پنهان كاري شايد در زندگي از بروز فجايع جلوگيري كند خودت مي داني كه اصل موضوع اشتباه است اما چون فكر مي كني نجاتت مي دهد به آن ادامه مي دهي و مي گويي ضرري براي من ندارد اما اين كار سلامت عقل و ذهن تو را هدف مي گيرد و آن را بيمار مي كند كار از پايه بايد درست شود مانند عشق جسماني كه بسيار لذت بخش است و نمي تواني تركش كني اما هر چيز لذت بخشي تو را والا نمي كند و نقطه بدي هم دارد كه مي تواند زندگيت را نابود كند.

28. بعضي ها از اشنايان و اطرافيان هميشه ايده هاي خوبي دارند و در جمع به آنها مي گويند مخ اقتصاد يا شم اقتصادي بالا دارد يا زرنگ است تو ظاهر ماجرا را نظاره نكن بعضي وقتها ظاهر و شكل مي تواند گمراه كننده واقع شود و شايد با خودت بگويي چگونه اين شخص آن قدر نظرات كاملي مي دهد تقريباً بيست درصد مردم ايده پرداز هستند و مابقي با مطالعه و تحقيق ايده مي پردازند آنها هم با تو برابرند و از هيچ جا اين نظرات را نمي آورند پس نااميد نشو مطالعه كن از گذشته درس بگير و جلو برو همه چيز از آن توست.

29. ظاهر اشياء يا اشخاص هميشه زمينه گمراهي و دوري ما از واقعيت مي شود.

30. وقتي آگاهي و هوشياري بالاتري به دست مي آوري ديگر ظاهر برايت مهم نيست يا سطح اجتماعي افراد كنارت برايت مهم نيستند باور كن هيچكدام آنها نمي تواند زمينه آرامش صرفاً باشد و فقط دنبال چيزهايي هستي كه آرام باشي و حس خوب بدست آوري اگر به دنبال مسير خدا و معنويات باشي با هر چيز به آرامش مي رسي و اصلاً هم به پوچي نمي رسي.

31. پيرمردي يك موتورسيكلت خسته و قديمي داشت از اين دودزاها كه اصلاً جايي در خيابان نداشت آن را به من داد گفت اين يادگار جواني من است من آن را شستم و بدنه اش را جلا دادم اما سوار آن نشدم اصلاً باب ميل امروزي نبود و شايد مورد تمسخر قرار مي گرفتم چندين بار خواستم آن را از سر باز كنم و ديگر سمت آن نروم يك روز سمت آن رفتم و مي خواستم از تكنولوژي قديم سر در بياورم و آبشن هاي آن را بررسي كنم تمامي ادوات برقي آن كار نمي كرد كه با تعميرات خودم درست شد يكهو كليد آن را انداختم و فرمان آن را قفل كردم اصلاً باور نمي كردم كه سالم باشد در طول سي سال عمرش سالم بود و كار مي كرد فرمان آن قفل شد من چقدر خوشحال بودم خيلي شگفت انگيز بود شايد زندگي همين باشد ما فقط سختي هاي آن را در جان فرو كرده ايم و ديگر هيچ چيز از آن را نديده ايم اما نه آبشن هاي ديگر زندگي را كشف نكرده ايم هنوز زيبايي دارد و بايد طوري ديگر به آن نگاه كرد.

32. انتقادپذير باش انتقاد بهترين محل براي تفكرات فضايي است در برخورد افكار و مناظره افكار اگر انتقاد را نپذيري از كم فهمي و كوتاهي توست.

33. تقريباً 80 درصد مردم از زندگي خود راضي نيستند كمتر شخصي پيدا مي شود كه از شرايط فعلي خود راضي باشد.

34. بعضي وقت ها امتحان ها سنگين اند به يكباره ده مشكل پيش مي آيد خوشحال باش چون حتماً توانايي حل آنها را داري و شخص بزرگي شده اي چيزي نباختي خود را بازنده مطلق فرض مي كني و فكر مي كني دنيا خراب شده است.

35. در مورد از خود گذشتگي بايد بگويم كه ايثار تصميم دلي و عقلي نيست فراتر از اينهاست كه شخص به يكباره براي تو و يا يك ملت خود را فدا و وقف كند و گاهي انگار فراتر از اختيار است.

36. كل كيهان با اين عظمت شايد كوچكتر از چيزي كه فكر مي كنيم براي ساير كيهان باشد هرچه جلوتر مي رويم هستي بزرگتر و پيچيده تر مي شود و كل هستي هيچ چيز بزرگي ندارد انگار به هيچ چيز بزرگ نيست و خداوند بزرگ است و عظيم و قدير است.

37. بعضي وقتها كارهاي خنده دار و به نظر كوچك مي تواند بهترين مسير را فراهم كند.

38. زندگي كردن خودش يه هنره كه عده كمي آن را بلدند.

اينكه مي گويند سن يك عدد است درست ولي بايد بگويم كه پول هم يك عدد است و وقتي به ماديات رسيديم خوشحالي را براي خود ايجاد كنيم كه ديگر عددي نباشد و بي نهايت باشد.

39. آدم ها هميشه در مورد خود فكر بد مي كنند زشتند بي پولند خوشبخت نيستند آرامش ندارند خيلي ها در مورد خود اين فكر را مي كنند كه كاملاً اشتباه و بيهوده است و اصلاً واقعيت ندارد.

40. پيشرفت مستلزم زمان است در غير اين صورت يك شبه نمي توان كاخ روياهايت را از كارتن خوابي بسازي و همه اين پيشرفت ها مستلزم زمان است.

41. 99 درصد اتم را فضاي خالي تشكيل داده يعني همه چيزها فاني و يا اصلاً وجود ندارند تو هستي و خدا اگر هيچي را نداشتي با خدايت به همه چيز مي تواني تبديل شوي.

42. يك صاعقه سنگ بي ارزش را به الماس تبديل مي كند اتفاقات بد بايد باشند تا تو را به يك شخص قدر تبديل كنند.

43. هيچ وقت كل تكنولوژي و پيشرفت ها به قدرت يك مغز انسان نمي رسد تمام تكامل ها و پيشرفت ها مربوط به عملكرد مغز انسان ها بودند و اين قدرت خالق عظيم است كه كل جهان به اندازه مغز ماست.

44. چگونه يك ماجرا يا رويداد در زندگي ما تبديل به يك راز مي شود ما گاهاً رازهايمان را به ديگران مي گوييم و خودمان آن را در سينه نگه نمي داريم و حافظ آن نيستيم. چطوري مطمئنيم كه ديگري حافظ آن است زندگي رازآلود خيلي مي تواند خطرناك باشد و فقط سلامت روان ما را نشان مي گيرد و نگراني و افسردگي مي تواند در پي داشته باشد.

نتيجه آخر:

وقتي با هم به اينجا رسيديم اميدوارم كه حس و نگرش جديدي را به زندگي و خودت داشته باشي و با توجه به مجموعه اي بودن و گوناگوني مطالب اميدوارم به حس تناقض در كتاب نرسيده باشي و بين متون كتاب دچار تناقض نشوي و حرف هايم را كوتاه و بريده حس نكني و مي تواني در ذهن خود به آن پر و بال و شاخ و برگ بدهي و به همين دليل در فصل يك و دو خيلي ساده تر با تو حرف زدم كه از اين ضعف هاي نوشتاري كمي كنار زده باشم و دو ساعت در آغاز و پايان متن اصلي وجود دارد و اصلاً ربطي به كتاب و نوشتن من ندارد و فقط خواستم دو ساعت را قرار دهم كه القاي بهتري را ايجاد كنم.

كتاب خواني براي يك ملت فريضه و واجب است. (حضرت آيه الله خامنه اي)

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید