در قلب مدلهای کلاسیک اقتصاد و نظریه تصمیم، یک فرض بنیادین و زیبا نهفته است: انسان یک عامل عقلانی است. این موجود که با نام انسان اقتصادی (Homo Economicus) شناخته میشود با داشتن ترجیحات پایدار و توان محاسباتی بینقص، همواره بهدنبال حداکثر کردن مطلوبیت و سود شخصی خود خواهد بود.
این فرض، چارچوبی است که با تمام قدرت و ظرافت ریاضیاتیاش به ما اجازه میدهد تا مدلهای پیشبینیکنندهای از رفتار در بازارها و تعاملات استراتژیک بسازیم. اما اگر این مدل، واقعیت را به درستی توصیف میکند، چگونه میتوانیم ناهنجاری پایدار و تکرارشوندهای را در یکی از سادهترین آزمایشهای اقتصادی توضیح دهیم؟

در آزمایش مشهور بازی اولتیماتوم (Ultimatum Game)، یک فرد این قدرت را دارد که بخشی از یک مبلغ را به دیگری پیشنهاد دهد. اگر پیشنهاد رد شود، هر دو دست خالی میمانند. منطق اقتصادی حکم میکند که هر پیشنهادی، هرچقدر هم ناچیز، بهتر از هیچ است. اما در عمل، انسانها به شکلی سیستماتیک پیشنهادهای «غیرمنصفانه» را رد میکنند؛ گویی ترجیح میدهند برای تنبیه طرف مقابل، به خود نیز ضرر بزنند.
این رفتار به ظاهر «غیرمنطقی» و «خودتخریبگر»، یک ناهنجاری عمیق است که شکافی بزرگ بین تئوری هنجاری رفتار و رفتار واقعی انسان را آشکار میسازد. این پدیده ما را با یک سوال تحقیقی بنیادین روبرو میکند:
این ترجیح قدرتمند برای «انصاف» بر «سود»، چه چیزی را دربارهٔ معماری پنهان ذهن انسان و سیستم ارزشی آن به ما میگوید؟ آیا این یک «خطای» محاسباتی است یا سرنخی از یک منطق متفاوت و عمیقتر که مدلهای کلاسیک آن را نادیده گرفتهاند؟
این مقاله، اولین گام در کالبدشکافی این منطق پنهان است. تلاش میکنم تا از زاویه روانشناسی تکاملی و شواهد علوم اعصاب، نشان دهم که این ناهنجاری، نه یک خطا، بلکه یک ویژگی طراحیشده و هوشمندانه در سیستمعامل اجتماعی مغز ماست.
برای شروع کالبدشکافی، ابتدا باید یک «جسم» برای تشریح داشته باشیم. در علم، این جسم معمولاً یک ناهنجاری است؛ یک پدیدهٔ مشاهدهشده که با نظریههای غالب و پذیرفتهشده قابل توضیح نیست.
قبل از معرفی ناهنجاری، ابتدا باید خودِ نظریهٔ غالب را بشناسیم: مدل هنجاریِ تصمیمگیری عقلانی. این مدل، بهعنوان سنگ بنای اقتصاد نئوکلاسیک، بر پایهٔ مفهوم انسان اقتصادی استوار است. این موجود، یک آرمان تئوریک است که با سه ویژگی اصلی تعریف میشود:
دسترسی به اطلاعات کامل
توانایی محاسباتی نامحدود برای ارزیابی تمام گزینهها
یک هدف واحد و شفاف یعنی بیشینهکردن سود و مطلوبیت شخصی
حال، بیایید این مدل را در یکی از مشهورترین آزمایشهای علوم اجتماعی، بازی اولتیماتوم، به بوتهٔ آزمایش بگذاریم. ساختار بازی به این شرح است. دو بازیکن، یک پیشنهاددهنده و یک پاسخدهنده وجود دارند. مبلغ مشخصی (مثلاً ۱۰۰ دلار) به پیشنهاددهنده داده میشود. او باید بخشی از این مبلغ را به پاسخدهنده پیشنهاد دهد. پاسخدهنده میتواند پیشنهاد را بپذیرد. در این صورت، پول طبق توافق تقسیم میشود؛ یا آن را رد کند، در این صورت، هر دو بازیکن هیچ پولی دریافت نمیکنند.
پیشبینی مدل هنجاری در این بازی کاملاً روشن و بدون ابهام است. از آنجایی که پاسخدهنده یک عامل کاملاً خودخواه و منطقی است، او باید هر پیشنهاد بزرگتر از صفر را بپذیرد، زیرا کسب یک دلار بهتر از کسب هیچ است. پیشنهاددهنده، با علم به این موضوع و با هدف حداکثر کردن سود خود، منطقاً باید کمترین مبلغ ممکن را پیشنهاد دهد. بنابراین، تعادل پایدار پیشبینیشده توسط نظریه بازیهای کلاسیک، یک پیشنهاد یک دلاری و پذیرش آن است.
اما در اینجا، واقعیت تجربی به طرز چشمگیری با تئوری به تقابل برمیخیزد. هزاران تکرار این آزمایش در جوامع و فرهنگهای مختلف، به طور مداوم نتایج زیر را نشان دادهاند:
میانگین پیشنهادها به ندرت به سمت حداقل میل میکند و معمولاً در محدودهٔ ۳۰ تا ۴۰ درصد از کل مبلغ قرار دارد.
پرتکرارترین پیشنهاد، ۵۰ درصد است؛ یعنی یک تقسیم برابر.
پیشنهادهای زیر ۳۰ درصد، با احتمال بالایی (حدود ۵۰درصد) توسط پاسخدهنده رد میشوند؛ اغلب با حس انزجار و به عنوان یک عمل تنبیهی.
این انحراف سیستماتیک از پیشبینی مدل عقلانی، همان ناهنجاری است که ما به دنبال کالبدشکافی آن هستیم. ما با یک رفتار به ظاهر متناقض روبرو هستیم: افراد حاضرند برای مجازاتکردن رفتاری به خودشان ضرر مالی بزنند که آن را «غیرمنصفانه» تلقی میکنند.
این پدیده، اصل بنیادین حداکثرسازی مطلوبیت شخصی را مستقیماً نقض میکند و ما را به این سوال اساسی بازمیگرداند: آیا این رفتار واقعاً «غیرمنطقی» است یا از منطقِ پنهانِ دیگری پیروی میکند که مدلهای استاندارد ما در درک آن ناتوان بودهاند؟
ناهنجاری مشاهدهشده در بازی اولتیماتوم، مدل انسان اقتصادی را با یک چالش جدی روبرو میکند. برای یافتن یک توضیح قانعکنندهتر، باید از چارچوب تنگ «عقلانیت اقتصادی» فراتر رفته و به اصول اولیهای بازگردیم که معماری ذهن ما را در طول میلیونها سال شکل دادهاند.
مغز انسان نه برای بهینهسازی «سود مالی» در تعاملات یکباره و ناشناس، بلکه برای حل مشکلات انطباقیِ پیچیدهتر در یک محیط اجتماعی خاص تکامل یافته است. زندگی در گروههای کوچک، بههمپیوسته و با تعاملات مکرر. در چنین محیطی، بقا و موفقیت تولیدمثلی یک فرد، نه تنها به توانایی او در کسب منابع، بلکه به شدت به تواناییاش در همکاری بلندمدت، حفظ اعتبار اجتماعی و مدیریت روابط وابسته بود.
بر اساس این اصل، ما فرضیهٔ جایگزین خود را به این شکل مطرح میکنیم: رفتار به ظاهر خودتخریبگر در بازی اولتیماتوم، یک «خطای» محاسباتی نیست، بلکه یک مکانیسم انطباقی و کاملاً منطقی برای حل یک مشکل حیاتی در محیط اجدادی ماست: مشکل سواری مجانی و جلوگیری از استثمار.
در یک گروه با تعاملات مکرر، فردی که به پذیرفتن هر پیشنهاد غیرمنصفانه شهرت پیدا کند، به یک هدف آسان برای استثمار توسط دیگران تبدیل میشود. در مقابل، فردی که با تحمل یک هزینهٔ کوتاهمدت، از دست دادن یک پیشنهاد کوچک، یک سیگنال قدرتمند مبنی بر تحملناپذیری بیانصافی ارسال میکند، در بلندمدت از تعاملات منصفانهتری بهرهمند خواهد شد. بنابراین، رد کردن یک پیشنهاد غیرمنصفانه، یک سرمایهگذاری پرهزینه برای ساختن و حفظ اعتبار است.
این فرضیهٔ کلی، بر سه مکانیسم روانشناختی-تکاملی مشخص استوار است که به عنوان «کدهای» نوشتهشده در سیستمعامل اجتماعی مغز ما عمل میکنند:
مغز ما صرفاً به نتیجهٔ نهایی (چقدر پول به دست میآورم) اهمیت نمیدهد، بلکه به «فرآیند» رسیدن به آن نتیجه نیز حساس است. ما یک انتظار درونی از انصاف داریم و نقض این انتظار، یک واکنش عاطفی منفی و قدرتمند ایجاد میکند.
ما تمایل داریم افرادی را که هنجارهای اجتماعی را نقض میکنند، مجازات کنیم، حتی اگر این کار برای خودمان هزینهبر باشد و هیچ سود مستقیمی برایمان نداشته باشد. این رفتار «نوعدوستانه»، از این جهت که به نفع کل گروه است، به حفظ همکاری و جلوگیری از فروپاشی نظم اجتماعی کمک میکند.
ما به شدت به اینکه دیگران دربارهٔ ما چگونه فکر میکنند، اهمیت میدهیم. هم پیشنهاددهنده و هم پاسخدهنده در بازی اولتیماتوم، آگاهانه یا ناآگاهانه، در حال مدیریت اعتبار خود هستند. پیشنهاددهنده نمیخواهد به عنوان یک فرد «خسیس» شناخته شود و پاسخدهنده نمیخواهد به عنوان یک فرد «ضعیف» یا «سادهلوح» دیده شود.
بنابراین، از دیدگاه تکاملی، رد کردن یک پیشنهاد یک دلاری، یک عمل غیرمنطقی نیست. این یک بیانیهٔ قدرتمند است: من فردی هستم که ارزش همکاری بلندمدت و حفظ هنجارهای انصاف را بالاتر از یک سود ناچیز و کوتاهمدت میدانم. این پیام، در محیطی که اجداد ما در آن زندگی میکردند، منطقیترین و عاقلانهترین استراتژی برای بقا و موفقیت بود. در بخش بعدی، ما این فرضیه را با شواهد عینی از علوم اعصاب و روانشناسی شناختی آزمایش خواهیم کرد.
یک فرضیهٔ علمی قدرتمند، باید پیشبینیهای قابل آزمایشی ارائه دهد و با شواهد موجود از رشتههای مختلف همخوانی داشته باشد. فرضیهٔ ما مبنی بر اینکه رفتار در بازی اولتیماتوم یک «مکانیسم انطباقی اجتماعی» است و نه یک «خطای منطقی»، توسط شواهد همگرای قابل توجهی از علوم اعصاب و روانشناسی شناختی پشتیبانی میشود.
اگر رد کردن یک پیشنهاد غیرمنصفانه، یک نبرد بین یک انگیزهٔ عاطفی-اجتماعی و یک محاسبهٔ منطقی-اقتصادی باشد، ما باید بتوانیم ردپای این نبرد را در فعالیت مغز مشاهده کنیم. این دقیقاً همان چیزی است که مطالعات تصویربرداری عصبی عملکردی (fMRI) نشان دادهاند.
در یک مطالعهٔ کلاسیک که توسط آلن سنفی (Alan Sanfey) و همکارانش در سال ۲۰۰۳ در مجلهٔ ساینس منتشر شد، فعالیت مغزی شرکتکنندگان در حین بازی اولتیماتوم ثبت گردید. نتایج، به طرز شگفتانگیزی فرضیهٔ ما را تأیید کرد:
فعالسازی مراکز عاطفی و انزجار: هنگام دریافت یک پیشنهاد غیرمنصفانه (مثلاً ۱۰ دلار از ۱۰۰ دلار)، یک ناحیهٔ مشخص در مغز به نام اینسولای قدامی (Anterior Insula) به شدت فعال میشد. این ناحیه بهطور گسترده با پردازش احساسات منفی و درونی مانند درد، گرسنگی و بهویژه انزجار مرتبط است. گویی مغز شرکتکننده، این پیشنهاد را به همان شکلی پردازش میکرد که یک غذای فاسد یا یک بوی نامطبوع را پردازش میکند.
فعالسازی مراکز کنترل شناختی: همزمان، ناحیهٔ دیگری به نام قشر پشتی جانبی پیشپیشانی (Dorsolateral Prefrontal Cortex - dlPFC) نیز فعال میشد. این ناحیه، به عنوان «مدیرعامل اجرایی» مغز شناخته میشود و با فرآیندهایی مانند تفکر منطقی، برنامهریزی و سرکوب تکانهها (منطقِ «۱ دلار بهتر از صفر است») مرتبط است.
پیشبینی رفتار از روی فعالیت مغزی: نکتهٔ کلیدی مطالعه اینجا بود؛ قدرت نسبی فعالیت این دو ناحیه، میتوانست با دقت بالایی پیشبینی کند که آیا فرد پیشنهاد را رد خواهد کرد یا خیر. اگر فعالیت اینسولای قدامی (احساس انزجار) بر فعالیت قشر پشتی جانبی پیشپیشانی (منطق سودگرایانه) غلبه میکرد، فرد پیشنهاد را رد میکرد. این یک شاهد عینی و قدرتمند از یک نبرد عصبی بین یک انگیزهٔ اجتماعی-عاطفی باستانی و یک محاسبهٔ منطقی مدرن است.
فرضیهٔ تکاملی ما پیشبینی میکند که مغز باید به «از دست دادن جایگاه اجتماعی» بسیار حساستر از «به دست آوردن سود مالی» باشد. این پیشبینی، به طرز چشمگیری با یکی از مستحکمترین یافتههای روانشناسی شناختی، یعنی نظریه چشمانداز (Prospect Theory) از دنیل کانمن و آموس تورسکی، همخوانی دارد.
هستهٔ اصلی این نظریه، مفهوم بیزاری از باخت (Loss Aversion) است: درد روانی ناشی از از دست دادن یک مقدار مشخص، تقریباً دو برابر لذت روانی ناشی از به دست آوردن همان مقدار است.پبازتعریف «باخت» در بازی اولتیماتوم: ما میتوانیم رفتار در بازی اولتیماتوم را از این دیدگاه بازتفسیر کنیم. وقتی یک فرد با یک پیشنهاد غیرمنصفانه روبرو میشود، او در حال محاسبهٔ دو نوع «باخت» است:
باخت مالی: اگر پیشنهاد را رد کند، مقدار پول پیشنهادی را از دست میدهد.
باخت اجتماعی: اگر پیشنهاد را بپذیرد، جایگاه اجتماعی، احترام به خود و اعتبارش را به عنوان فردی که اجازهٔ استثمار نمیدهد، از دست میدهد.
فرضیهٔ ما این است که مغز انسان، به دلیل تاریخ تکاملیاش، «باخت اجتماعی» را بسیار شدیدتر و دردناکتر از «باخت مالی» پردازش میکند. بنابراین، برای اجتناب از این باخت بزرگتر، حاضر است هزینهٔ باخت کوچکتر را بپردازد. این چارچوب شناختی، رفتار به ظاهر غیرمنطقی را به یک محاسبهٔ کاملاً منطقی در یک سیستم ارزشی متفاوت تبدیل میکند.
در مجموع، شواهد همگرا از علوم اعصاب و روانشناسی شناختی، فرضیهٔ ما را به شدت تقویت میکنند: ناهنجاری مشاهدهشده در بازی اولتیماتوم، یک «خطا» نیست، بلکه یک پاسخ پیچیده و انطباقی است که ریشه در نبرد بین سیستمهای عاطفی-اجتماعی و منطقی-اقتصادی مغز ما دارد؛ نبردی که میراث تاریخ تکاملی ماست.
شواهد ارائه شده از بازی اولتیماتوم، علوم اعصاب و روانشناسی شناختی، ما را به یک نتیجهگیری انکارناپذیر میرسانند: مدل کلاسیک انسان اقتصادی، با تمام ظرافت و کاربردهایش، در توضیح بخش بزرگی از رفتارهای انسانی، به ویژه در تعاملات اجتماعی، ناقص و ناکارآمد است. این مدل، مانند یک نقشهٔ مسطح از یک سیارهٔ کروی، برخی جنبههای واقعیت را به خوبی تقریب میزند، اما ابعاد حیاتی و تعیینکنندهای را به طور کامل نادیده میگیرد.
کالبدشکافی ما نشان داد که فرضیهای مبنی بر اینکه انسان یک عامل صرفاً خودخواه و بهینهساز سود است، توسط شواهد تجربی رد میشود. بنابراین، ما نیازمند اصلاح مدل ذهنی خود و جایگزین کردن آن با یک چارچوب غنیتر هستیم؛ مدلی که بتواند وجود انگیزههای اجتماعی قدرتمند مانند انصاف، اعتبار و تمایل به تنبیه را در خود جای دهد.
ما این مدل جدید را انسان اجتماعی (Homo Socialis) مینامیم. این مدل، انسان اقتصادی را به طور کامل رد نمیکند، بلکه آن را به عنوان یک «زیرسیستم» در یک معماری شناختی بزرگتر و پیچیدهتر در نظر میگیرد. انسان اجتماعی موجودی است که تصمیماتش محصول یک گفتوگوی دائمی و گاهی پرتنش بین دو منطق متفاوت است:
این همان منطق انسان اقتصادی است که به دنبال محاسبهٔ سود و زیان شخصی و حداکثر کردن منافع مادی است. این منطق، در قشر پیشپیشانی پشتیجانبی (dlPFC) ریشه دارد و به ما در حل مسائل انتزاعی و برنامهریزیهای بلندمدت کمک میکند.
این منطق، که میراث تاریخ تکاملی ما برای زندگی گروهی است، به هنجارهای اجتماعی، انصاف، اعتماد و اعتبار اهمیت میدهد. این منطق، در نواحیای مانند اینسولای قدامی و دیگر مراکز عاطفی-اجتماعی مغز ریشه دارد و به عنوان یک قطبنمای ضروری برای جهتیابی در دنیای پیچیدهٔ روابط انسانی عمل میکند.
این مدل دوگانه، پیامدهای عملی بسیار مهمی برای تحلیل رفتار در زمینههای مختلف دارد:
در مذاکرات: یک مذاکرهکننده که صرفاً بر منطق ابزاری تمرکز میکند و تلاش دارد تا «بهترین معاملهٔ ممکن» را از نظر مالی به دست آورد، با نادیده گرفتن حس انصاف طرف مقابل، ممکن است کل مذاکره را به شکست بکشاند. درک منطق اجتماعی به ما میآموزد که گاهی یک پیشنهاد «کمی کمتر بهینه» اما «بسیار منصفانهتر»، به یک نتیجهٔ پایدارتر و موفقتر (Win-Win) منجر میشود.
در طراحی سازمانها: مدلهای انگیزشی که صرفاً بر پاداشهای مالی (منطق ابزاری) تمرکز دارند، اغلب در ایجاد تعهد و همکاری بلندمدت شکست میخورند. سازمانهای موفق، سیستمهایی را طراحی میکنند که به حس انصاف، استقلال و هدفمندی کارکنان (منطق اجتماعی) نیز پاداش میدهند.
در سیاستگذاری: سیاستهایی که از نظر اقتصادی کارآمد به نظر میرسند اما توسط بخش بزرگی از جامعه «غیرمنصفانه» تلقی میشوند، با مقاومت شدید اجتماعی روبرو خواهند شد. درک مدل انسان اجتماعی به سیاستگذاران کمک میکند تا تعادلی بین کارایی اقتصادی و مقبولیت اجتماعی برقرار کنند.
در نهایت، اصلاح مدل ذهنی ما از انسان اقتصادی به انسان اجتماعی، یک تغییر ظریف اما بنیادین است. این تغییر به ما اجازه میدهد تا پیچیدگی واقعی تصمیمگیری انسانی را بهتر درک کنیم و به جای تلاش برای حذف یا سرکوب انگیزههای اجتماعی، یاد بگیریم که چگونه آنها را به عنوان یک بخش ضروری و هوشمند از معماری شناختی خود بپذیریم و مدیریت کنیم. این درک، نه تنها تحلیلهای ما را دقیقتر، بلکه راهکارهای ما را نیز انسانیتر و موثرتر خواهد کرد.
کالبدشکافی ما از یک ناهنجاری ساده در یک بازی آزمایشگاهی، ما را به یک بازنگری بنیادین در درکمان از طبیعت انسان رساند. ما از مشاهدهٔ یک رفتار به ظاهر «غیرمنطقی» شروع کردیم و به یک مدل غنیتر و پیچیدهتر از انسان اجتماعی رسیدیم؛ موجودی که تصمیماتش در یک نبرد دائمی بین منطق سودگرایانه و منطق اجتماعی شکل میگیرد. این سفر تحلیلی، پیامدهای عمیقی برای نگاه ما به خودمان و جهان اطرافمان دارد.
بسیاری از آنچه ما به عنوان «غیرمنطقی بودن» یا «خطای انسانی» برچسب میزنیم، در واقع یک منطق متفاوت و عمیقاً ریشهدار است؛ منطقِ بقای اجتماعی. مغز ما یک ماشین حساب تکبعدی نیست که صرفاً به دنبال بهینهسازی سود باشد. بلکه یک ارگان پیچیده و چندوجهی است که برای جهتیابی در دنیای پر از چالشِ همکاری، رقابت، اعتماد و اعتبار، تکامل یافته است.
آنچه در بر روی کاغد یا در یک مدل اقتصادی کلاسیک غیرمنطقی به نظر میرسد، مانند رد کردن پول رایگان، در بستر تکامل اجتماعی ما، یک استراتژی کاملاً منطقی برای ارسال سیگنال، ساختن اعتبار و حفظ هنجارهای گروهی است.
این یافته، ما را به یک فروتنی معرفتشناختی دعوت میکند: پیش از آنکه رفتاری را به عنوان «خطا» قضاوت کنیم، باید بپرسیم: این رفتار در حال حل کردن چه مشکلی است؟ و از دیدگاه کدام منطق ابزاری یا اجتماعی در حال ارزیابی آن هستیم؟
این مقاله، در حالی که به یک سوال پاسخ میدهد، درهای بسیاری را به روی سوالات جدید و عمیقتر باز میکند؛ سوالاتی که مسیر مقالات آیندهٔ ما را مشخص خواهند کرد:
مغز بقاجو، نه مغز حقیقتجو
ما دیدیم که در پس یک تصمیم به ظاهر غیرمنطقی، یک منطق اجتماعی قدرتمند نهفته است. اما این سوال عمیقتر را پیش میکشد: چرا مغز ما اساساً اینگونه سیمکشی شده است؟ آیا این منطق اجتماعی، بخشی از یک فلسفه طراحی بزرگتر است؟ در مقالهٔ بعدی، یک قدم به عقب برمیگردیم تا سیستمعامل بنیادین مغزمان را کالبدشکافی کنیم و بفهمیم چرا تکامل، یک «مغز بقاجو» طراحی کرده، نه لزوماً یک «مغز حقیقتجو». این درک، ریشههای بسیاری از خطاهای سیستماتیک ما را آشکار خواهد کرد.
کاتالوگ خطاهای سیستماتیک
آیا این منطق اجتماعی-تکاملی، تنها منبع «ناهنجاری» در تصمیمات ماست؟ یا مجموعهای از دیگر میانبرهای ذهنی (هیوریستیکها) و سوگیریهای شناختی نیز وجود دارند که ما را به صورت سیستماتیک از مسیر عقلانیت ابزاری منحرف میکنند؟ ما در ادامه، به تشریح این «کاتالوگ خطاها» خواهیم پرداخت.
از فرد به جمع
ما رفتار فرد را در یک تعامل اجتماعی ساده بررسی کردیم. اما وقتی این افراد با تمام منطقهای پیچیدهشان در گروههای بزرگتر—مانند بازارها، سازمانها و جوامع—قرار میگیرند، چه دینامیکهای جدیدی ظهور میکند؟ این سوال، ما را به سمت ستون دوم تحلیل، یعنی «تصمیم در میدان عمل»، هدایت خواهد کرد.
سفر ما برای کالبدشکافی منطق پنهان انتخاب، تازه آغاز شده است. ما با درک اینکه «غیرمنطقی بودن» ما خود دارای یک منطق عمیق است، اولین و مهمترین قدم را برای تبدیل شدن به تصمیمگیرندگانی آگاهتر و معمارانی هوشمندتر برای انتخابهای خود برداشتهایم.