میخوام یه چیزی که جدیدا بهش زیاد فکر کردم رو بهتون بگم.
یادمه کلاس نهم - یعنی 2 سال پیش - مدرسه البرز قبول شدم. مدرسه خوبی بود، بزرگ، جادار، مطمئن.
اولش اینو بگم که من نماز میخونم و نماز جماعت هم توی مدرسه شرکت میکنم.
آمــّــا البرز یه دونه مشکل داشت که میشه اون مشکل رو تعمیم داد به جاهای خیلی زیاد دیگه ای.
این موضوع که نمازش اجباری بود خیلی رو مخ بود. خیلی هـــا. یعنی یه چیز میگم، یه چیز میشنوی. من گفتم واقعا علاقه مند به نماز جماعت بودم ولی چون اجباری بود، باعث اذیت من شده بود.
هر وقت موقع نماز میشد من انقدر عصبانی میشدم که میخواستم یه مشت بکوبم تو صورت اون کسی که نمازِ این مدرسه رو اجباری کرد.
چون یه حس اجبار میکردم، متنفر بودم از اونکار. این کاریه که اجبار میتونه بکنه.
یکی از دلایلی که من تو اون مدرسه نموندم و رفتم یه جا دیگه، همین اجبار در نماز بود.
وقتی ما از یه جایی یه فشاری رومونه، تمام تلاشمون رو میکنیم که با اون فشار مقابله کنیم، حتی اگه فشار درستی باشه.
مثال بزنم؛ وقتی مامان بابامون ببهمون فشار میارن و اجبار میکنن که درس بخون، حتی اگه درس خوندن کار خیلی عالی ای هم باشه، ما مقاومت میکنیم. شاید اصلا دلمون بخواد درس بخونیمــا، ولی چون دارن زور میگن، مقابله میکنیم.
اتفاقی که میفته اینه، اون کار رو تا یه مدت تو ذهنمون نگه میداریم (منتظریم فشار برداشته بشه که انجامش بدیم)، بعد از یه مدت، دیگه ازش متنفر میشیم و حتی اگه اجباری هم نباشه، اصلا یادمون نیست که بخوایم انجامش بدیم.
مثال بارز این موضوع رو توی نزدیکامون در زمینه درس خوندن، نماز و روزه و کلی زمینه دیگه میبینیم.
برای همینه که لا اکراه فی الدین حالا فقط تو دین نه، همه جا.
احتمالا براتون پیش اومده با عشق و علاقه دارین میرین یه کاری رو انجام بدین، یهو یه نفر میگه: "فلانی، اینکارو انجام بده"
دیگه دوست ندارین انجامش بدین چون اجبار شده.
برای من که 100 بار اتفاق افتاده. اجبار حس بدی داره.
اجبار همه چیز رو توی ذهن به هم میریزه
کاری که ما میتونیم بکنیم به جای اجبار اینه که اطلاعات بدیم و آگاه کنیم.
نگو: "نباید بری جاده چالوس"
بگو: "جاده چالوس اینجوریه، لیزه، بارون اومده اگه بری سُر میخوری، جاده کوهستانیه، اگه اینوری بری میخوری به کوه، اگه اونوری بری میفتی تو درّه، و ..."
با اطلاعات دادن باعث میشی که اون طرف دیدش به ماجرا عوض شه
یادمون باشه، ما نمیتونیم به اجبار به کسی چیزیو بگیم، ما میتونیم بهش اطلاعات و آگاهی بدیم، و اون خودش تصمیم بگیره.
بزرگترین فرق ما با حیوون ها اختیاره. قدرت تصمیم گیریه.
از این فرق باید استفاده کنیم دیگه هان؟
هر کسی با توجه به اطلاعاتی که داره و چیزایی که میدونه تصمیم میگیره.
پس تو اگه بتونی اون اطلاعات و آگاهی رو تو ذهن اون عوض کنی، یا بتونی یه چیزی بهش اضافه کنی، به احتمال خیلی زیاد باعث شدی که اون فرد تصمیمش رو عوض کنه.
حالا هم باید حواسمون باشه شاید یه کی اومد به ما اطلاعات و آگاهی غلط داد که ما توی تصمیم گیریمون، تصمیمی بگیریم که به نفع اون شخص باشه.
این چیزیه که توی بازاریابی های دروغین و فروشنده های دروغگو میبینیم.
یا مثلا یه مثالش بعضی بنگاهی هائـن. میان اطلاعات غلط میدن که فقط به تو بفروشن.
توجه کن، اگه بگن: "باید اینجارو بخری" ، گوش میکنی؟ نه.
ولی بهت آگاهی (شاید غلط) میدن تا خودت تصمیم بگیری اونجارو بخری.
اگه این موضوع رو دوست داشتی یه سر به پیج اینستاگرامم بندازی.
امیدوارم این چرندیاتی که تجربم بود و گفتم به دردت خورده باشه.
اگه چیزی اشتباه بود به بزرگی خودت ببخش.
نظری داری حتما کامنت کن.