-میبینم که مشغولی، مثل این که بالاخره داری لاشهی پروانهها رو جارو میکنی.
+سوهان روح بود، خوب شد.
-یعنی الان راحتی دیگه؟
+ببین عجیبه، میدونی مثل چیه؟
احساسی که موقع آب شدن برفها داری.
وقتی که اون آهنگ قشنگهی توی پلیلیستت رو پاک کردی چون زیادی غمگین بود.
مثل وقتهایی که نخ بادبادکمون از دستمون در رفت و تو یه چشم به هم زدن رسید لای ابرها، شد یه مربع رنگی کوچولو، مامان با خنده میگفت واسش دست تکون بدیم تا وقت نکنیم گریه کنیم.
شبیه وقتی که اسباببازیهای بچگیمون رو رد میکردیم، چون دیگه واسشون جا نداشتیم.
انگار توی برف و بوران از فاصلهی یک و نیم متری با معصومانهترین لبخندش برات دست تکون میده و بعد دو- سه دقیقه هم وسط مِه جوری گم میشه که انگار هیچوقت نبوده.
-خب این الان کجاش خوبه؟
+نه دیگه، تو به آخرش نگاه کن، خوبه.
-اینکه عروسکها رو رد کردی چهجوری خوبه؟
+خب کلی جا باز شد توی کمد.
-فنا رفتن بادبادکمون چی؟
+اونم شکسته بود. یادت نیست لب ساحل پات رفت روش؟ اون آهنگه هم همیشه ناراحتمون میکرد. برفها هم بالاخره باید آب بشن، در عوض بعدش دوباره چمنها معلوم میشن. همیشه داستان همینه، پروانههای مرده دیگه بلند نمیشن عزیزم.
-خیلی تمیز شد ولی. میریزیشون دور؟ پروانهها رو میگم.
+یکیش رو نگه میدارم. منم کارم تموم شد دیگه، برو آهنگت رو گوش کن.
-؟-