بنویس
بخون
پاک کن
بنویس
بخون
بد نشد
نه نه پاک کن
آره دیگه، تا بوده همین بوده، حداقل برای من.
وقتی مینویسم، حس میکنم پوچ ترین مخلوق عالمم. چیزایی که روزی هزار بار تو ذهنم قدمرو میرن، به محض اینکه قصد میکنم بنویسم، نیست و نابود میشن. به که خودم میام میبینم نیم ساعته که به صفحه گوشی زل زدم و دو خط نوشتم. هر چند بعد خوندن همون دو خط رو هم پاک میکنم.
بعد میگم بیخیال، یه وقتی بنویس که چیزی واسه گفتن داشته باشی.
و دوباره رژهی افکار و ایدهها شروع میشه. انگار مغزم باهام لَجه.
خب، یه کار دیگه میکنم، بزار ببینم، آهان! آهنگ!
با بهرام شروع میشه. – خودها، از حق نگذریم آلبوم خوبی بود – بعد امینم، فرهاد، اِبی!
مغزم هم بیکار نمیمونه، وقتشه غول مرحله آخر رو بفرسته.
همینطور که اِبی داره میخونه، "اون" با تیپ همیشگیش و نورپردازی ویژه وارد میشه.
اول یکم نگاهم میکنه، بعد راه میره، میخنده، وایمیسته، دست به سینه!
نشست.
'مگه اینجا خونهی خالته؟ بفرما از ذهن من بیرون! میخوام یکم تنها باشم.
همچنان میخنده. با گردن کج نگاهم میکنه و میخنده.
'بفرما بیرون جناب!
سرشو یکم بالا میندازه که یعنی "نه، من حالا حالا ها همینجام"
هنوز ایستاده، دست به سینه! – قد نیست ورا بلکه یکی سرو بلند است! –
'خب، باشه، من تسلیمم. دست به قلم – کیبورد درواقع – میبرم که تو ام از ذهنم بپری.
خب، روز از نو، روزی از نو:
مینویسم
میخونم
پاک... نه، مثل اینکه این یکی بد نشد
دوباره میخونم
نه، واقعا بد نیست!
بیشتر مینویسم
بیشتر
و بیشتر
اما "اون" هنوز نرفته!
'صبر کن ببینم، مگه قرار نبود من بنویسم و تو بری؟
بازم داره میخنده!
'فکرشم نکن. قرار نیست اونقدر بمونی که – به قول بهرام – شب، وقتی خوابم، از پشت پلکم بیای بیرون!
'ولی چقدر جالب میشد اگه بیای، نه؟
البته زیاد هم جالب نبود، چون چند دقیقه بعدش مجبور بودم یجوری بیرونت کنم!
اصلا ولش کن. تو همونجا بمون. تا شب، نصف شب، تا صبح...
ولی به کسی نگو اینجا بودی، و نگو گذاشتم بمونی. منم به کسی نمیگم. به هیچکس!
پ.ن ۱ :
تد لَسو هم تموم شد. به جرئت میگم یکی از جذاب ترین سریالهایی بود که دیدم – البته خیلی سریال ندیدم، – ولی همینقدر که انرژی مثبت داشت، عالی بود. احتمالا دوباره ببینمش.
و صد البته ممنون از امیر که سریال رو معرفی کرد.
پ.ن ۲ :
چقدر آپدیت جدید ویرگول غریبه!
-۵-