Saloomeh
Saloomeh
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

فالسِتای شبانه: لا مینور

دوباره کنار بخاری می‌نشینم، به تماشای لحظات، به شمردن احتمالات، و به تصور اوقاتی که شاید اگر ادامه پیدا می‌کرد، حالمان فرق داشت...

اینجا هنوز تابستان ماندنی‌ست، اما در ذهن من طوفان است، برف و سرماست. جز این بخاطرم نمی‌آیی، جز این در خاطرم نمی‌گنجی.

نگاهت میکنم که دور می‌شوی؛ گم می‌شوی؛ و من فقط نگاهت می‌کنم.

نگاهت می‌کنم تا آخرین ثانیه‌هایت را به خاطر بسپارم، که چند قدم میروی و به پشت سر نگاه میکنی.

آنقدر سرد است که بخواهم دنبالت بیایم و دعوتت کنم تا نزدیک بخاری، کنارم بنشینی؛ آنقدر غد هستی که بدون دعوت، نیایی و سرما را تحمل کنی.

نگاهت که می‌کنم سرما تا مغز استخوانم می‌رسد، انگار نه انگار که در کنارم چیزی می‌سوزد. نه، برعکس، چهره‌ات گرم است، با همان لبخند کم‌زوری که همیشه حضور داشت. حالا آنقدر دور شده‌ای که نمی‌توانم ببینم هنوز لبخندت را نگه داشته‌ای یا نه. اما هنوز آنقدر دور نیستی که به دنبالت نیایم.

نمی‌آیم. نمی‌آیم، چون می‌دانی می‌توانی بیایی.

بیایی، بنشینی اینجا، کمی گرم شوی.

شاید هم نمی‌دانی، اگر ندانی چه؟

نمی‌دانم. شاید بیایم. بیایم و دعوتت کنم بنشینی اینجا، گرم شوی.

کاش میدانستم چه فکری می‌کنی. کاش می‌دانستم بیایم یا نه. کاش میفهمیدم چقدر تحمل می‌کنی، چقدر می‌توانی دور شوی. که نگذارم خیلی دور شوی. نگذارم از دیدم خارج شوی. کاش می‌دانستم سردت شده یا نه.

اگر سردت شد، صدایم کن. در را برایت باز میکنم. می‌توانی نزدیک بخاری، کنارم بنشینی، تا گرم شوی.

من همان‌جا نشسته‌ام، همان اتاق، همان صندلی همیشگی. می‌دانم شاید نیایی، سخت نمی‌گیرم.

دوباره کنار بخاری می‌نشینم، به تماشای لحظات، به شمردن احتمالات، و به تصور اوقاتی که شاید اگر ادامه پیدا می‌کرد، حالمان فرق داشت...





پ.ن: این اتاق، نهایتا چیزیه که از زندگی می‌خوام.


کاملا بی‌ربط به محتوای پست
کاملا بی‌ربط به محتوای پست


-۰-


عمدا دارم به بطالت می‌گذرانم، عمدا، عمدا.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید