ویرگول
ورودثبت نام
Salto
Salto
خواندن ۷ دقیقه·۴ سال پیش

آدم

آدم ذاتاً حریص بود، کارش که با زمین تمام شد و حس کرد که از هر جنبنده‌ای برتر است، چشم به آسمان دوخت، دلش خواست بر آسمان هم حکومت کند، این اشرف مخلوقات دلش میخواست برای خودش خدایی باشد و خدایی کند. با خودش فکر می‌کرد به آن بالا بالاها که برسد، دیگر هیچ موجودی برتر از او نخواهد بود. پس تمام نیروی خود را به کار گرفت. روزها در پی پیدا کردن راهی برای تسلط بر آسمانها بود. سازه‌های مرتفع بنا میکرد، آنقدر بلند که ابرها را در هم میشکافت، اما چون به بالای آن میرسید درمیافت که هنوز نتوانسته است آسمان را فتح کند، دهه‌ها و صده ها گذشت، حال دیگر میتوانست مثل یک پرنده به هرکجای آسمان که میخواهد برود، اما باز خود را در برابر عظمت آسمان درمانده میافت، باز میدید که بر ابر و باران و رعد و برق هیچ تسلطی ندارد. نمی‌تواند انهارا به اختیار خود درآورد. پس در خود فرو رفت، آنچنان که گویی هرگز از خود برون نرفته بود. به دنبال نقطه ضعفی میگشت، دلیلی که بتواند این ناتوانی را توجیه کند‌. روزها در خود میگشت و چیزی جز مشتی پوست و گوشت نمیدید. مشتی پوست و گوشت که عقلش ان را به رقص در میاورد. پس پنداشت که هر چه ضعف هست باید در عقلش باشد. در عقل گشت،بافتی چروکیده که خود را قادر مطلق میدید. به سان پیرمردی غر غرو و پر حرف که تاب مخالفت ندارد. از پیرمرد علت ناتوانی خود را در مقابل آسمان جویا شد، پیرمرد لب به سخن گشود، از بالهایی گفت که میتواند با قوانین فیزیک برای خود بسازد، از سازه‌های عظیم و بلند، از قوانین طبیعت که چطور میتواند خودش باران را خلق کند و آسمانهارا به اختیار خود دراورد. انقدر گفت که آدم خسته شد، زیرا عقل ناتوانی خودش را نمیپذیرفت، عقل ضعفی در خود نمیدید و معتقد بود همه چیز تحت امر اوست. آدم درمانده شد. عقل هم کمکی به اون نمیکرد یا شاید ضعفش همین بود. توانایی عقل به اتمام رسیده بود. از گشتن در خود ناامید شد و حس کرد حال که دیگر راهی برای خدایی کردن بر آسمان نیافته فرقی با سایر موجودات ندارد. غرورش شکسته بود، خسته و رنجور داشت به دنیای بیرون بر میگشت که گرمایی حس کرد. دل. چطور این عضو احساساتی را فراموش کرده بود. عقل بر بدن حکمرانی میکند اما قطعاً دل است که در تمام آن جریان دارد. اما نه، دل که منطق نداشت، دل که قوانین فیزیک حالیش نمیشد، دل کودکی بیش نبود، دل چه کمکی میتوانست به خدا شدن ادم بکند. قطعاً نمیتوانست، اما حال که تا اینجا امده بد نیست گفت و گویی هم با دل داشته باشد. شاید حال و هوای کودکانه‌اش بیچارگی امروزش را از یاد ببرد. پس راه دل در پیش گرفت.
-آهای سلام
-سلام
دل قهقهه‌ای زد و همه جا روشن شد.
-به چه میخندی؟
-به تو، به تو که اخرش پیش خودم بازگشتی.
-منظورت چیست؟
دل باز هم خندید. اخم‌های آدم در هم فرو رفت
-میدانستم که تو کودکی بیش نیستی و نمیتوانی به من کمکی کنی
دل خندید
-تند نرو، انقدر سخت نگیر، تو هم بخند، خسته نشدی انقدر همه چیز را جدی گرفتی؟
آدم باز هم عصبانی شد
-اگر حرفی برای گفتن نداری وقتم را نگیر، باید راهی برای تسلط بر آسمان پیدا کنم
-حرف که زیاد دارم، اما گوشی برای شنیدن میخواهد
-من امدم اینجا تا بشنوم
-نه جانم، تو آمدی تا مرا هم با منطق خود بسنجی. تو برای گوش دادن نیامدی.
آدم کلافه شده بود، اما نمیخواست این را دل بفهمد، نمیخواست حالا که این همه راه آمده حرفهای دل را نشنود برود.
-چشم، من به تو گوش میدهم.
-نه اینطور نمیشود، گوش دادن به گفتن نیست.
-پس چه کاری باید بکنم؟ تو بگو
-با من بازی کن.
-بازی؟
-اره، بازی. فکرش را بکن من سالهاست که اینجا تنهام. هیچ همبازی‌ای ندارم. حتی گاهی با خودم گل یا پوچ بازی میکنم.
-چه مسخره، گل یا پوچ با خودت که همیشه برنده‌ای.
-در عوض همیشه لذت برنده بودن را میبرم.
-خیلی خوب. حالا می شود بگویی چکار باید بکنم تا بتوانم به حرف‌هایت گوش دهم؟
-گفتم که بازی.
-چه بازی؟
- ببین میتوانیم اول گل یا پوچ بازی کنیم، آنوقت من طعم شکست هم میچشم، بعد قایم باشک یا شایدم گل کوچیک، انقدر دلم میخواهد وقتی قایم میشوم کسی پیدایم کند و من بازنده شوم.
آدم حوصله‌ش از ساده انگاری دل سر رفته بود اما چاره‌ای نداشت، باید تن به این دنیای کودکانه میداد تا بتواند آخرین شانسش را برای خدا شدن امتحان کند.
نشستند به بازی کردن. اول گل یا پوچ. آدم با بی میلی هربار یک دست را انتخاب میکرد، سه بار باخت پیاپی برای آدم.
-تو چقدر خنگی، بازی به این سادگی، پس عقلت کجا رفته که به دل میبازی؟
آدم که به غرورش بر خورده بود گفت
-صبر کن بچه جان، الان نشانت میدهم
یک باخت دیگر برای آدم، و این بار بازی جدی تر و حساس تر از دفعات قبل، با خودش گفت، نباید بگذارم این بچه ننه با اون بازی مسخره مرا بازیچه خود قرار دهد. پس تمام تمرکزش را بر بازی گذاشت و دل با هر بار باخت بیشتر ذوق میکرد و قهقهه سر میداد.
آدم کم کم بی قراری اش را از یاد برد و به دنیای کودکانه دل خو گرفت.
-حالا که بازی کردیم نمیخواهی جواب سوالم را بدهی؟
-چرا اما صبر کن، من باید به تک تک اعضای بدن سر بزنم.
-برای چه؟
-برای ادامه حیات.
-ادامه حیات؟ تو که تنها احساس هستی
و زیر لب زمزمه کرد: که آنهم چیزی جز دردسر نیست.
-چه گفتی؟
-هیچ، شاید من ندانم ضعفم چیست اما این را خوب میدانم که مغز است که به همه اعضا فرمان میدهد، حتی به تو.
-مشکلت همینجاست، مغز تنها دستور میدهد، اما مگر با دستور میتوان به زیستن ادامه داد؟
-من که نمیفهمم‌.
-اگر میفهمیدی که الان اینجا نبودی.
دل و آدم به سمت اعضا بدن حرکت کردن، به هر عضوی که میرسیدند دل آنها را در خود می فشرد و می خندید، آنقدر که همه جا روشن و گرم می‌شد. دل هربار با سخاوتمندی تکه‌ای از گرمای وجودش را به عضوی میبخشید و هر بار صدای قهقهه و خنده بیشتری در درون آدم طنین انداز میشد. آخرین اعضا چشم‌ها بودند. دل چشم‌ها را نیز در آغوش گرمش فشرد. بعد به آدم گفت:
-حالا میتوانی بروی.
-کجا؟ من که هنوز جواب سوالم را نگرفته‌ام.
-مگر تا الان جواب سوالت را نفهمیده‌ای؟ ببینیم، نکند هنوز هم میخواهی آسمان را فتح کنی؟
-راستش دیگر هیچ نمیدانم، پاک خودم را از یاد برده ام، دیگر حتی میترسم به دنیای بیرون بازگردم.
-باید برگردی، برگرد و آن چنان زندگی کن که پیش از این نکرده‌ای. زندگی کن اما اینبار نه برای خودت.
دل راهش را گرفت و رفت.
-صبر کن، بیشتر توضیح بده.
دل فقط قهقهه‌ای سر داد و آدم فهمید که دل دیگر کلامی نخواهد گفت. میترسید که بعد از این چه خواهد شد. اما چاره‌ای نداشت، دیگر اینجا کاری نداشت و باید باز میگشت. به دنیا بازگشت، حس کرد همه چیز برایش جور دیگریست. حتی آسمان، دیگر طمعی نسبت به این فضای بی کران نداشت. تصمیم گرفت زندگی کند. دل گفته بود چنان که پیش از این زندگی نکرده‌ای، اما مقصودش چه بود؟
قطره‌ای از آسمان بر صورتش چکید، آسمان هوای باریدن گرفته بود. باید به خانه میرفت و سریعتر سقف خانه را که از باران قبلی آسیب دیده بود تعمیر میکرد وگرنه تا صبح همه چیز خیس می‌شد. جلوی در خانه لانه کبوتری بر زمین افتاده بود، پس گنجشک‌ها در این باران چه می‌کنند؟ اگر نتوانند سرپناهی برای خودشان پیدا کنند قطعا در این باران سیل آسا از بین می‌روند. پس دست به کار شد، اول برای گنجشک‌ها لانه‌های چوبی ساخت، بعد چند سرپناه محکم از چوب و سنگ در اطراف خانه‌اش بنا نهاد تا جایی که دیگر باران شدت گرفت و مجبور شد به خانه برود. حس عجیبی داشت، حسی که تا کنون تجربه نکرده بود. آن شب دیگر از صدای رعد و برق خشمگین نمیشد و حس ناتوانی نمیکرد. روزها میگذشت و آدم هر روز سرپناهی تازه میساخت، بخشی از آذوقه‌اش را که طی سالهای گذشته روی هم انبار کرده بود برای پرندگان میگذاشت، اگر موجودی بیمار میدید به خانه می اورد و مراقبش می بود تا بهبود یابد، در زمین‌هایی که به طمع زراعت بیشتر و یا ساخت سازه‌های مرتفع درختانش را قطع کرده بود، نهال می‌کاشت تا شاید بتواند آن چه غارت کرده بود به طبیعت باز گرداند. حالا دیگر حس خدایی می‌کرد، اما نه آنطور که قبلاً می‌خواست، نه آن خدای حکمران و فرمانروای عبوس که طبیعت را در اختیار دارد، بلکه خدای محبت و رحمت. سرشار از این حس بود که یک روز ندایی از درونش شنید، صدا کودکان‌اش را شناخت، دل بود که میپرسید حالا با من خدایی یا بدون من؟

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید