چند ماه بعد، در واقع سال بعد، ماه رمضان بود که اطلاعیه فرخوان همکاری در "طرح کوچه گردان" رو دریافت کردم و دوباره حس درونی خیرخواهانهم به صدا دراومد. اسمم رو برای همکاری با "تیم شناسایی" دادم. حالا اینکه من اصلاً کارگاه شناسایی شرکت نکرده بودم و چی شد که مسئول سرمایه انسانی این نکته مهم از دستش در رفت خودم هم واقعاً نمیدونم. به هر حال قسمت شد که من اون سال یکم فعالیت داوطلبانه داشته باشم. هماهنگ کردن و قرار شد من یک روز با یک نفر از اعضای قدیمی (که اسمشم یادم نمیاد) برم شناسایی. روز قبلش قرار گذاشتیم یه ایستگاه نزدیک حرم تا از اونجا بریم منطقه مورد نظر. یادمه از صبحش مدام با خودم میگفتم «خب که چی الان داری میری. بیچاره کلی کار داری. میدونی چقدر درس نخونده داری؟!» و از این دسته گفت و گوهای درونی. گفتم که کارگاه شناسایی نرفته بودم و سر و وضعم این مسئله رو فریاد میزد. مانتوی رسمی دانشجویی، مقنعه، عینک دودی و یک کفش برند. کاملاً شیک و مجلسی! خداروشکر در این حد که آرایشم رو پاک کنم عقلم رسیده بود.
به ایستگاه که رسیدم همکار جمعیتی جدیدم رو دیدم و با هم سوار اتوبوس شدیم به سمت محله "همت آباد". ترافیک بود. حدود یک ساعت تو راه بودیم تا رسیدیم. به محض پیاده شدن همکارم با لحن مودبانهای گفت: «امروز چون از دانشگاه اومدین اشکالی نداره ولی تو کارگاه شناسایی نگفتن بهتون با تیپ رسمی نیاین؟ اینطوری فکر میکنن از یه ارگان خاصی هستیم و میترسن.» با لحن حق به جانب گفتم: « کارگاه شناسایی نگذروندم.» سرش رو تکون داد و با تعجب گفت: « عجیبه بدون گذروندن کارگاه گذاشتن بیاین. اشکال نداره امروز مثل یه کارگاه میشه واستون. اون عینک دودی هم لطفاً دربیارین. ما اینجا از وسایلی که وجه زینتی و گرون قیمت داره نباید استفاده کنیم. هرچی ساده تر بهتر.» باید اعتراف کنم که خورد تو پوزم. فکر نمیکردم به اون مانتوی مشکی و مقنعه ایرادی باشه. با چهرهی تو هم رفته عینک آفتابیم رو دراوردم و از اینکه مجبور شدم سر ظهر نور مستقیم آفتاب رو تحمل کنم یکم دلخور بودم.
تو کوچههای محله همت آباد راه افتادیم. یادم میاد بافت منطقه مثل بافت روستایی بود، کوچه های باریک و آسفالت نشده و خونه هایی که اکثراً غیر استاندارد ساخته شده بودن. همکارم گفت که باید رابط منطقه رو اول پیدا کنیم و با آقایی تماس گرفت که معتمد محله بود. با آقای معتمد رفتیم سراغ خونه اولین خانواده و خودمون رو دوتا دانشجو معرفی کردیم که به دنبال انجام وظیفه انسانی و دینی خودمون هستیم. خونه که چه عرض کنم، یه چهاردیواری بود، اما تو همون فضای کوچیک چهار بچه خردسال مدام بالا پایین میپریدن، شاید چون از حضور سه نفر غریبه هیجان زده شده بودن. خانواده از مهاجرهای افغانستانی بودن، پدر خانواده هم به دلیل معلولیت جسمی نمیتونست راه بره و از طریق جمع آوری ضایعات با سه چرخه و فروشش به کارگاهها اموراتشون رو میگذروند. پدر اون روز خونه نبود. مادر خانواده چند ماهه باردار بود و درصدی معلولیت ذهنی داشت برای همین نمیتونست درست به سوالهای ما جواب بده. یادم میاد هوا به شدت گرم بود و خونشون فقط یه پنکه سقفی داشت، صورت مادر و بچهها از گرما سرخ شده بود. هوای اتاق دم کرده بود و برای من که به هوای خنک کولر گازی عادت داشتم خیلی آزاردهنده بود. بخاطر شرایط مادر زیاد نموندیم و به معتمد گفتیم بعداً با پدر خانواده صحبت میکنیم. وقتی بیرون اومدیم مدام این سوال تو ذهنم بود که چطور با وجود فقر مالی و معلولیت ذهنی مادر، دوباره بچه دار شدن. اون روزها هنوز نمیدونستم سقف ناآگاهی مردم چقدر بلنده و زور فقر فرهنگی چقدر بیشتر از چند خط دستورالعمل آموزشی-بهداشتی.
یادم نمیاد اون روز دقیقاً به چه تعداد خونه سر زدیم، اما فکر میکنم چهار ساعت طول کشید. هر خانواده با تعدادی معضل دست و پنجه نرم میکرد؛ فقر فرهنگی، فقر مالی، نداشتن هویت یا بهتر بگم نداشتن شناسنامه، مهاجرت غیر قانونی و ... . تکان دهندهتر از همه برای من پسر بچه معلولی بود که رهاش کرده بودن و آقای معتمد محله در محل کارش ازش نگه داری میکرد. اون روز فهمیدم فقر خیلی دردناکه اما ترکیب فقر و معلولیت میتونه خیلی دردناکتر باشه.
بعد از اون روز شناسایی، تا مدتها برای اطرافیانم از چیزهایی که دیده بودم تعریف میکردم. واکنشهاشون از حرفهای من هم دردآورتر بود، یکی میگفت «وای چه ناراحت کننده» و چند ثانیه سکوت میکرد یا فحش میداد، یکی میگفت «همه جا هست» و یکی هم میگفت «وای من اصلاً دلش رو ندارم و اعصابم بهم میریزه واسه همین هیچوقت نمیام اینجور جاها». تعداد کمی هم کنجکاو میشدن و از نحوه کار کردن با جمعیت میپرسیدن. نمیدونم مشکل از بیان بد من بود یا بی حسی آدمهای اطرافم نسبت به درد طبقه محروم، دلیلیش هرچی بود من با تعریف کردن خاطرهی اون روز نتونستم هیچ کسی رو جذب فعالیت در جمعیت کنم، حتی یک نفر! و خب ناگفته نماند که من هم تا مدتها بعد از اون روز دیگه فعالیتی در جمعیت نداشتم.