با وسواس عجیبی صورتش را در آینده برانداز میکرد، جوشهای صورتش، پوست نسبتا تیره و بینی بزرگش بیش از همه آزارش میداد. معلم بهداشت مدرسه گفته بود این تغییرات بخاطر سن بلوغ است و میگذرد، اما این حرفها به حساسیت صبا کمکی نمی کرد. حالت چشمهایش را دوست داشت. به خصوص وقتی ریمل و خط چشم استفاده میکرد که دیگر رنگ عسلیشان دو برابر بیشتر خودش را نشان میداد. موهایش را که به تازگی با حنا رنگ زده بود با شانه مرتب کرد و بالای سرش بست، بعد با دسته باریک برس تکههای از جلوی موهایش را جدا کرد و روی پیشانیش آورد. خیره به آینه شکستهی بالای روشویی بود که صدای برادرش حیدر آمد: بیا بیرون دیگه، ریخت.
شیر آب را چرخاند و در حالی که برای آخرین بار صورتش را بررسی میکرد گفت: باشه دیگه، الان میام.
بعد پردهای که بجای در ورودی دستشویی آویخته بودند، را کنار زد و در حالی که خودش را به کناری میکشید تا راه را برای برادر بی قرارش باز کند از از آنجا خارج شد. انبوه زبالهای که کف حیاط ریخته بود اندک کسلی که بر تنش مانده بود را از یادش برد. میدانست که حیدر طبق معمول همیشه صبح زود برای جمع آوری ضایعات می رود اما باز هم دیدن حیاط خانهشان پر از زباله آزارش میداد.
درب خانه باز شد، زن همسایه، مادر علی بود، زن با تکرار عبارت "مادر حیدر، مادر حیدر" وارد خانه شد.
صبا به سرعت به سمت در خانه رفت تا مانع ورود زن همسایه شود اما تلاش برای برخورد نکردن لباسش با زبالههای روی زمین حرکتش را کند می کرد و زن همسایه دیگر وارد حیاط شده بود.
-ها صبا، مادرت کجاست؟
-تو اتاق بالا فکر کنم.
-بازم که خونتون کثیفه، والا خوبه دختر تو این خونست، بجای اینکه انقدر به خودت برسی یکم به خونتون برس، زشته بخدا، دختری، واست حرف در میارن. چیه همش آرایش میکنی، ها؟ میخوای بهت نگاه کنن، ...
صبا در حالی که تمام وجودش پر از خشم شده بود، بدون توجه به صحبتهای زن همسایه، به سمت راه پله رفت و مادرش با صدا زد: مامان، مامان.
زن همسایه ادامه داد: صداتو نبر بالا، زشته همسایهها میشنون، برو بالا صداش بزن.
صبا خونش به جوش آمد، برای اینکه به زن همسایه خشمش را نشان بدهد اینبار با فریاد مادرش را صدا زد.
-مامان، مامان.
صدای مادرش را از طبقه بالا شنید: چیه؟ صداتو بیار پایین.
-بیا مادر علیه.
-الان میام.
کمی بعد مادر حیدر در راه پله ظاهر شد و با سلام و احوال پرسی در حالی که سر و وضعش را مرتب میکرد به طبقه پایین آمد. وزن زیادش باعث میشد با هر قدمی که پایین می آید، راه پله زیر پایش بلرزد.
بعد حیدر در حالی که دستهایش را با شلوارش خشک میکرد از دستشویی بیرون آمد، سلام سرسری به زن همسایه کرد و وسط حیاط بین انبوه ضایعات خشک نشست. پلاستیکهارا جدا میکرد و در یک گونی میریخت و فلزها را در یک گونی دیگر. این وسط اگر نان خشکی پیدا میکرد به عنوان غذای کبوترها در یک سبد پلاستیکی قرمز میریخت. بی توجه به فریادهای صبا و کنایههای زن همسایه به دقت مشغول به کارش شد.
مادر حیدر به پایین پله که رسید نگاه سرزنشگرانهای به صبا انداخت و رو به زن همسایه کرد. و گفت:
-سلام، خوبین؟ سلامتین؟ بچهها خوبن؟
زن همسایه طوری که انگار حرف مهمی برای گفتن داشت، کوتاه و سریع جواب احوال پرسی مادر حیدر را داد: سلام، ممنون، شکر خدا خوبن همه.
-شکر
سپس نگاهی اول به زبالههای حیاط و بعد به سرتاپای صبا انداخت که منتظر بیرون رفتن آن مهمان سرزده ایستاده بود، به دقت نگاه کرد تا برای آخرین بار ببیند چیزی از قلم نیفتاده باشد. بعد ادامه داد:
این چه وضعیته مادر حیدر، چرا خونتون اینطوریه؟ دختر بزرگ داری مثلا. کسی نمیاد بگیرتشا.
مادر حیدر طوری که انگار اصلا نقشی در این وضعیت ندارد با کلافگی جواب داد:
والا منم خسته شدم، کار نمیکنه که، همشون خستهم کردن، هر روز ...
صبا که خونش به جوش آمده بود وسط حرف مادرش پرید: ما خستهت کردیم؟ خوبه خودم دیروز حیاطو شستم، خوبه پسرات هربار میان بساط اینه، آخرم هیچی بهشون نمیگی، من خسته شدم، چقدر تمیز کنم، ...
صبا با عصبانیت به سمت راه پله رفت. زن همسایه سری تکان داد و به مادر حیدر گفت: خدا صبرت بده، چشم دریده چه رویی داره، تو روی مادرش حرف میزنه.
مادر حیدر در حالی که بالا رفتن صبا را از پلهها میدید آهی کشید و گفت: بخدا هرکی بیاد شوهرش میدم بره خودمو راحت میکنم، معتادم باشه میدم بره.
-خوب کاری میکنی، یا سرشو ببر یا شوهرش بده، آبروتو میبره، دختر مجردو چه به آرایش.
اشک تو چشمای صبا جمع شده بود، حس میکرد غرورش خرد شده، برای لحظهای ایستاد و برگشت تا به آن دو زن که هنوز در حال قضاوتش بودن نگاه کند، هیچ وقت به این اندازه از مادرش متنفر نشده بود، او را مسبب تمام بدبختیهایش میدید، مسبب بی پولی خانواده و وضعیت نابسمان خانهشان و هر چیزی که از نظرش با یک زندگی عادی جور در نمی آمد. صورتش از خشم برافروخته شده بود و بغض گلویش را گرفته بود. آن دو زن همچنان به مکالمه خود ادامه میدادند و متوجه نگاههای صبا نبودند. صبا در حالی که خیره به مادرش مانده بود ناگهان فریاد زد: خفه شو.
و با گریه به داخل اتاق طبقه بالا رفت. میدانست که با گفتن ناسزا به مادرش خطای بزرگی کرده اما به خودش حق میداد و از این که حرفش را زده حس سبکی میکرد.
زن همسایه و مادر حیدر در جا ماتشان برده بود، مادر حیدر باورش نمیشد که چه چیزی را از دخترش شنیده است. هر دو زن چند لحظه در سکوت و بهت گزارندند و بعد مادر علی نفسش را به تندی بیرون داد و گفت:
باید زبونش رو ببری، این دختر دیگه آدم نیس، تو روت دراومده، بده دست پدر و عموهاش، با این سر و وضع اونا میدونن چه بلایی سرش بیارن.
مادر حیدر پاک گیج شده بود اما صحبتهای زن همسایه او را به حالت قبل برگرداند و در حالی که دستهایش را بی هدف در هوا تکان میداد گفت: والا خسته شدم، باید بدمش بره، باید زودتر ردش کنم، معتادم باشه مهم نیس، فقط بره.