دیگ بزرگی وسط اتاق میجوشید و و تمام فضا را بخار گرفته بود. گوشه ای از اتاق هاجر در حال در کندن پوست تعدادی سیب زمینی بود. هر سیب زمنی که برمیداشت اول یکبار در دستش میچرخاند، لبخندی میزد و سپس چاقو را با دقت زیر پوست آن جای میداد و پوست سیب زمینی را به صورت پیوسته جدا میکرد. کمی بعد سیب زمینی ها را رها کرد و از جایش بلند شد. تکه پارچه ای از روی کمد برداشت و به دور در دیگ پبیچید. صدای گریه نوزادی از جای دیگر خانه به گوشش رسید. ابروهایش در هم رفت، در حالی که با کف گیر فلزی برنج را در دیگ بهم میزد، با صدای بلندی گفت: آروم باش، الان میام، اگه گذاشتی غذارو درست کنم، شیرتو که تازه خوردی، کهنهات هم که تازه عوض کردم، بااااششه الان میام.
برنج را با کفگیر در وسط دیگ جمع کرد و سپس در دیگ را گذاشت و محکم فشارش داد تا مطمئن شود خوب دم میکشد. در حالی که کمرش را با دو دست گرفته بود از آشپزخانه خارج و وارد اتاق دیگر خانه شد. در گوشه ای از اتاق گهواره ای قرار داشت و نوزادی در آن بی وقفه گریه میکرد و جیغ میکشید. هاجرهمانطور دست به کمر به سمت گهواره رفت، بالای سر نوزاد رسید و با دست راستش چند بار گهواره را خیلی محکم هل داد. اما گریه نوزاد بند نمی آمد. در حالی که گره روسری اش را باز میکرد و به چهره نوزاد خیره شده بود، گفت: چه مرگته که نمیخوابی؟ به تو باید برسم یا به برادرها و پدر طلبکارت؟
سپس نوزاد را بلند کرد، سرش را روی شانه گذاشت و با دست دیگرش پشت لاستیک نوزاد را باز کرد.
-کهنهات هم که تمیزه، مشکلت چیه؟
چند بار نوزاد را تکان داد و عرض اتاق را پیمود، اما گریه اش آرام نمیگرفت. چشمش به ساعت مچی محمود که به میخی روی دیوار آویزان بود افتاد، نوزاد را به گهواره برگرداند و به سمت طاقچه رفت. قوطی چای کهنه ی روی طاقچه را برداشت و آن را باز کرد. از بین انواع گیاهان خشک شده دارویی که در قوطی چای نگه داری میشد، پلاستیک تریاک را برداشت و تیکه ای از آن را با ناخنش خراش داد و مابقی را به قوطی برگرداند. بعد به سمت گهواره نوزاد رفت و انگشتش را که تکه ای تریاک به آن چسبیده بود زیر زبان نوزاد که حال از گریه سرخ شده بود فرو کرد. خوب که مطمئن شد نوزاد تریاک را بلعیده است، دستش را از دهانش در آورد و در حالی که به چارچوب گهواره تکیه داده بود، چند تکان محکم به گهواره داد. به ساعت مچی خیره شده بود و غرق در افکار خودش بود، به این فکر میکرد که حالا چقدر کار برایش مانده است، سیب زمینی ها مانده بود، تا الان فقط برنجش را درست کرده بود و ساعت نزدیک 11 شده بود. زمان میبرد تا مخدر بر بدن کودک اثر بگذارد اما هاجر همین حالا هم دیرش شده بود.
صدای گریه نوزاد کم کم داشت به زوزه ای مبهم بدل میشد که در خانه به صدا درآمد، هاجر که رشته افکارش پاره شده بود، در حالی که پاهایش را روی زمین میکشید به سمت در رفت، با خودش گفت: کی میتونه باشه، محمود که زودتر 1 نمیاد خونه.
در را باز کرد، دختر بزرگش مهناز بود. دخترک درحالی که نوزادش زهرا را در آغوش داشت و چادرش را با دندانهایش محکم نگه داشته بود، با دهانی نیمه باز گفت: سلام.
هاجر در حالی که به کنار میرفت تا راه را برای ورود مهناز به خانه باز کند، گفت: اینجا چی میخوای؟ باز هم با ننه علی بحث کردی؟ گفته بودم دیگه اینجا نیای.
مهناز از چارچوب در گذشت و وارد خانه شد. چادرش رو رها کرد و نوزاد را گوشه ی اتاق گذاشت. بعد در حالی که سرش را میخارانید و روسری اش را مرتب میکرد، به سمت هاجر که منتظر جوابش بود برگشت و گفت: نه مادرجون، خیالت راحت، اومدم فقط سر بزنم.
هاجر خنده ی تمسخر آمیزی کرد و گفت: که آمدی فقط سر بزنی. خب اینجا خبری نیست، ما حالمون خوبه، میتونی بری.
سپس به سمت آشپزخانه رفت.
مهناز تمسخر مادر را نادیده گرفت و به سمت گهواره نوزاد رفت، لبخندی زد و گونه نوزاد را که هنوز داشت زوزه میکشید، نوازش کرد، اما کم کم لبخند بر لبانش محو شد. به سرعت به دنبال مادرش رفت:
-باز به سیما دوا دادی؟
هاجر در حالی که مشغول خرد کردن چند قطعه پیاز بود، با بی حوصلگی جواب داد:
-چیه؟ اومدی بازرسی؟
-بازرسی چیه؟ تا کی میخواین به این بچه دوا بدین؟ عادت میکنه، دختره، بدبخت میشه، پسر نیس که اینطوری بپذیرنش.
-بیخود با من کل کل نکن، بعد چند روز اومدی میگی به بچه دوا دادین.
-خنگ که نیستم، زیاد دیدم دیگه تو این سن نوزادی که دوا ریختن تو حلقش. داره زوزه میکشه، کاملا مشخصه.
هاجر که فهمیده بود حاشا کردن فایده ای ندارد، دست چپش را به کمرش زد و در حالی که چاقو را جلوی صورت مهناز گرفته بود گفت: خب که چی؟ پنجاه سالمه، فک کردی حال نق نق نوزاد رو دارم؟ صبح تا شب باید بشینم تو این چاردیواری بشورم بسابم، بعد بابات و برادرات میان اینجا دنبال ارث پدرشونن انگار، فک کردی جون دارم به یه بچه برسم؟
مهناز که نگران چاقوی در دست مادرش بود چند قدم به عقب برداشت و به چند قابلمه که کنار دیوار روی زمین چیده بود برخورد کرد. قابلمه های روی زمین پخش شدند و صدای گوش خراش بلندی در خانه پیچید. صدای گریه زهرا بلند شد و مهناز بدون اینکه پاسخ مادرش را بدهد به سمت کودک رفت.