-کلاس نویسندگی و اجبار نوشتن و منم که ماشالله نویسنده... هه...
-خب که چی، از یه جایی باید شروع کرد دیگه، نمیشه که همش قطعات چنتا کتابو به هم بچسبونی و مث یه مقاله مروری بچسبونی زیر عکسات، اینهمه میری عکس از حاشیه میگیری بعد با یه کپشن خشک و رسمی کل عکسو از بین میبری
-خب بلد نیستم دیگه
-خب یاد بگیر، اگه یاد گرفتنی نبود که کلاس نویسندگی نبود اصلا
-اوکی بابا، من که قراره شرکت کنم به هر حال، ولی هر کسی استعداد نویسندگی نداره
-داری غر میزنی باز، کتاب که نمیخوای بنویسی
-بااااشههه
-آروووم بابا
-تو که نمیفهمی نوشتن چقدر سخته، مخصوصاً وقتی میخوای نوشته رو خاتمه بدی، مینویسی و مینوسی میشه یه کلاف سردرگم که نمیدونی چطور جمعش کنی
-وای چقدر غر میزنی، درس انشا که نیس معلم بهت نمره بده، تو این کلاس مینویسی تا یاد بگیری
-آها
-آها چیه
-هیچی بابا، باشه چشم یاد میگیرم
-هوووففف