
یه چیزی هست این روزها که ذهنم رو ول نمیکنه. نه یه جمله خاص، نه یه آدم مشخص. یه حس، یه فهم، یه نگاه تازه به واژهای که همیشه بار منفی داشته: بازنده بودن.
ما معمولاً وقتی میگیم کسی بازندهست، انگار داریم براش حکم صادر میکنیم. یه جور مهر تأیید بر شکست و بیعرضگی. ولی من چند روزیه دارم این واژه رو با گوش دیگهای میشنوم. «رختکن بازندهها» از جنس گوش دادن به درد، به اعتراف، به مواجههی آدمها با از دست دادنهاشونه برام.
از دست دادنِ عزیز، از دست دادنِ شغل، رابطه، رؤیا، سلامتی. هر چیزی که یه زمانی فکر میکردن «دارندش» و یه روز، بیصدا از دست رفت. این جنس از شکست، چیزی فراتر از تعریف معمولیه. نه فقط یه موقعیت از دست رفته، بلکه یه تکه از خود آدمه که میافته زمین.
راستش، این جنس روایتها خیلی به یه مفهوم فلسفی نزدیکم کرد. به فهمی که از «بازنده بودن» از نگاه هایدگر دارم. یاد اونجایی که دربارهی «Dasein» یا بودن در جهان حرف میزنه. اونجایی که میگه ما تا وقتی درگیر روزمرگی و نقشهامون هستیم، خیلی نمیفهمیم واقعاً کی هستیم. ولی وقتی چیزی میشکنه—یه فقدان بزرگ، یه شکست عمیق—ناگهان پرتاب میشیم به دل یک خلأ. خلأیی که دیگه نمیذاره پشت نقابهامون قایم بشیم.
اون لحظه، لحظهی حقیقی بودنه. چون دیگه نمیتونی ادای بودن دربیاری. باید انتخاب کنی: تسلیم بشی، یا با تمامِ لرزش، وایستی و ببینی هنوز میتونی خودتو بسازی یا نه.
هایدگر اسم اینو میذاره «بودن اصیل»؛ بودن از دل مواجهه با نیستی.
بازنده بودن، توی این تعریف، دیگه یه توهین یا ضعف نیست. یه جور دعوت به تأمله. یه جور احضار به مواجهه با خود. گاهی حتی یه جور آزادیه؛ چون دیگه چیزی برای از دست دادن نداری، و همین، شاید خالصترین فرصت برای ساختن یه خودِ تازه باشه.
شاید ما، توی لحظههایی که فکر میکنیم باختیم، داریم از نو زاده میشیم.
نه برای اینکه قویتر بشیم. نه برای اینکه حتماً برندهی بعدی باشیم. فقط برای اینکه «واقعیتر» باشیم.
برای اینکه بتونیم توی آینه نگاه کنیم و بگیم: این منم، با همهی اونچیزی که از دست دادم، با همهی شکستهام، ولی هنوز هستم.
و شاید همین بودن، همون بردیه که هیچوقت تو جدولها نوشته نمیشه.
