بعد از گذشت قریب به یک سال به اینجا، به صفحهی ویرگولم بازگشتم.
52 روز مانده تا 30 سالگی بازگشتم.
بازگشتم تا در این 52 روز باارزش، که دیگر هیچ وقت برنمیگردد، دیده ها و شنیده ها و دریافت هایم را، در این مأمن ایمن بنویسم و ثبت کنم.
بارها و بارها و بارها خواستم بنویسم اما هربار به خودم گفتم:
میخوای بنویسی که چی بشه؟
چه فایده ای داره؟
مگه برای کسی اهیمت داره؟
مگه کسی نوشته هات رو میخونه؟
مگه با وجود نویسندههای نام آشنا و سایتها و وبلاگهایی با چند هزار مخاطب، کسی به نوشتههای تو اهمیت میده؟
برای کی میخوای بنویسی؟
برای آدمهایی که هیچ اهمیتی به تو نمیدن و اگر یک روز نباشی حتی اسمت رو هم یادشون میره؟
و .....
این صدای زمزمهوار و ناامیدکننده را مدت هاست که میشنوم.
بارها و بارها و بارها توصیه های استادم شاهین کلانتری را، مبنی بر صبر و تمرین و تداوم در مسیر نوشتن، فراموش کردم و هر بار بعد از چند روز و چند دفعه نوشتن و منتشر کردن، وسواس های فکری و ناامیدی سد راهم شدند و همه چیز را رها کردم و در گوشه ای خارج از فضای وب و اینترنت، خلوت گزیدم.
اما امروز، در آستانه ی 30 سالگی، زاویهی نگاه تازهای دارم.
امروز دیگر به دنبال دیده شدن و موفقیت های یک شبه نیستم.
امروز دیگر به دنبال مخاطب های انبوه، از هر سو، نیستم.
امروز دیگر به دنبال دیده شدن به هر طریق و قیمتی نیستم.
امروز میدانم که دیده شدن با خودسانسوری و یا سوارشدن بر موج هایی که به باتلاق میرسند، پشیزی ارزش ندارد.
امروز میدانم چطور و چگونه دیده شدن و در یادها ماندن چقدر اهمیت دارد.
امروز میدانم که دوست دارم چه کسانی و چطور مرا بشناسند و بخواهند و به خاطر آورند.
به قول استاد کلانتری: (نقل به مضمون)
دوست دارم مخاطب من، خودش مرا پیدا کند.
دوست دارم آن کس که من و اندیشه ی من و ارزش های مرا میپسندد
خودش اسم و رسم مرا جستجو کند.
حتی اگر سالها طول بکشد.
و اکنون من هم
دوست دارم مخاطب، خودش نام و نشان مرا جستجو کند.
برای دیده و شنیده شدن عجله ای ندارم.
من حالا، در آستانه ی 30سالگی
اول برای خودم مینویسم.
برای دیدن خودم.
برای شنیدن خودم.
برای شناختن خودم.
برای سمانه ی 35 ساله.
برای سمانه ی 40 ساله.
برای سمانه ی 50 ساله.
و بعد برای
هر که بخواهد که مرا بخواند و بشناسد.
برای تو، که از آینده آمدهای.
خوش آمدی.