قسمت اول
پدربزرگ نفس های آخرش رو میکشید،به سختی دست میکائیل رو گرفت، اگرچه بدنش به سوی سردی ابدی میرفت اما دستانش گرمای آرامش بخشی داشت.حلقه اشکِ چشمان میکائیل تاب نیاورد و به یکباره بر روی گونه هایش سراریز شد و بر دستان پدربزرگ آرام گرفت.پدربزرگ با صدای نحیفی تلاش میکرد نکته ای رو برای میکائیل بازگو کند زیرا در فقدان پسر، مسئولیت حکومت بر عهده تنها نوه امپراطور بود.نوه ای که هیچ وقت فکرش رو نمی کرد به این زودی ردای حکومت بر تن کند.پدربزرگ نیز نگران همین موضوعبود.میدانست پسازمرگ او دشمنانِ مکائیل بیکار نمی نشینند و تمام تلاششون رو میکنن تا امپراطور جدید از پای در بیاید.البته پیرمرد این چنین روزها رو پیش بینی کرده بود.برای همین دست نوشته ای از قبل برای امپراطور جوان تهیه کرده بود.و امید داشت نوه ی جوانش از پندهای این کتاب برای حفظ امپراطوری و قدرتمند کردنش بهره ببرد.برای همین به سختی آخریننفس هایش را توی سینه حبس کرد تا آخرین جمله اش برای نوه اش کارساز باشد.-پسرم قوی ترین سلاح برای بقای تو عمل کردن به آموزش های این دست نوشته هست ... .نظر میکائیل به سمت کتابچه جلب شد.با دست دیگرش شروع به ورق زدن دست نوشته کرد.جملاتی که به ظاهر برای نبرد با دشمنان خیلی کارساز نبود.رو به پدربزرگ کرد... اما امپراطور دیگر قادر به پاسخگویی سوالات میکائیل نبود...
ادامه دارد