آرتور مورگان
آرتور مورگان
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

؛

برای یاد گرفتن می‌نویسم، شاید این‌بار یادم بماند:
اعتماد نکن؛
اعتماد نکن،
اعتماد نکن.
02\09\02
02\09\02

سقوط می‌کردم و تنها چیزی که نگرانش بودم، بسته نبودنِ بند کفشم بود. یادم رفته بود، شاید. نگرانی؟ برای چه؟ از این بابت که مرتب به نظر نرسم؟ نه. در مرتب‌ترین حالت ممکن بودم. خوشحال‌تر از آن بودم که پلک بزنم؛ و قانون‌مدارتر از آن‌که بخواهم با «نفس کشیدن» ریتمِ این فیلمِ صامت را بر هم بزنم.
نگران این بودم که نکند همین بندِ کفش، به جایی قلاب شود و طعمِ فرورفتنِ استخوان‌های جمجمه بر اعماق سیاهیِ چشمم را نچشم.

تاریک‌ترین نقطه‌ی وجود؛ همان مردابِ متعفن؛ که سرهایِ بریده‌ی خوک‌های وحشی بر سرِ نیزه‌ها می‌درخشد؛ چه زیبا. همان جایی که رَحِم آن زنِ گوشه خیابان را دریدند و جگر نوزادِ نارس را به سیخ کشیدند؛ چه امیدبخش.
به همان‌جا روی می‌آورم؛ همان‌جایی که می‌دانم نیاز به انسان دارم ولی از مردم متنفرم. متنفرم؟
از مردم می‌ترسم.
تنفر از ترس می‌آید یا... ترس از نفرت؟
نمی‌دانم.



maybe in another life
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید