دلم میخواهد تا ابد در راه باشم. بیآنکه اصلا به جایی برسم، دلم میخواهد فقط بروم و بروم؛ نمیدانم کجا، بروم و به رفتن ادامه بدهم و رها کنم و بروم. باز هم رها کنم و پیوسته در رفتن باشم و هرگز نرسم.
هیچ صدا یا تصویری از پرواز در خاطرم نیست؛ تنها فرود را به یاد میآورم، تنها صدای تاپتاپِ کفشهای کودک مدفون در لابهلای کلمات را؛
تنها پناه بردن به کلبه کاغذی در خانهای که شایسته من نیست.
انگار از پشت مه به همه چیز نگاه میکنم؛ پنجرهی دود گرفته، خاکستری، خاکستری، با رگههای نقرهای. واقعیت تا دلت بخواهد خاکستری است. خاکستری و احمقانه. احمقانه و تهوعآور. دلم میخواهد دوباره به آن برگردم.
پرنده رفت
که رفته باشد.
آسمان ایستاد
تنها.