این مرگ نبود، زیرا من خوابیده بودم؛ در هوا حل میشدم، در خون، در آینه، در خودم. این مرگ نبود، زیرا همه مردگان ایستادهاند. من تکه تکه از دست رفتهام، در رج به رجِ زندگی. این زندگی بود؛ حالا معنی حرفهای اَنگوس را میفهمم «زمان زنده بودن همیشه دوست داشتم در خواب بمیرم: الان از این آرزویم شرم میکنم. چهقدر مسخره بود که دوست داشتم بمیرم بیآنکه متوجه مرگ بشوم، دقیقا همانطور که همهی عمرم زندگی کرده بودم بیآنکه متوجه زندگی بشوم.»
دلم برایت خیلی تنگ شده؛ البته، برای کسی که قبلا بودی. نمیتوانم باور کنم، بیش از حد زندهای، بیش از حد تاثرانگیز. بیش از حد دیوانهکننده. بیش از حد تار. شبیه رمانهای روسی شدهای؛ زیبایی، ولی معلق.
خاکِ کفِ گلدانی، ولی آغشته به برادههای خونین.
دلتنگِ «تو»یِ قبلیام،
بیامان،
بیدلیل،
بینفس،
پُر تپش،
بیاشک،
پُر بغض،
وحشتناک؟
وحشتناک!
وحشتناک.