ویرگول
ورودثبت نام
آرتور مورگان
آرتور مورگان_
آرتور مورگان
آرتور مورگان
خواندن ۲ دقیقه·۶ ماه پیش

شاید برای من نه.

از نوشتن و انتشار هفتگی‌ش توی ویرگول، پناه بردم به نوشتن روی تیکه‌های دستمال کاغذی‌ای که قراره دور انداخته بشن؛ به نوشتن‌های ۳ صبحی توی گوشه و کنار جزوه درحالی که ۸ صبح باید پشت صندلی امتحان باشم.

توی ویرگول ننوشتم شاید بتونم متمرکز باشم روی معنی کلمه‌ها، با حس کردن، نه نوشتن. ولی این ننوشتن، تبدیل شد به فراموش کردن برداشتن کتری از روی گاز. تبدیل شد به گریه‌هایی که دلیل‌شون رو نمی‌دونستم. تبدیل شد به ترس از آدم‌هایی که شاید خوب بودن ولی نمی‌دونستم. تبدیل شد به بهونه گیری‌های مداوم که شاید بفهمم کسی همینجوری که هستم قبولم داره. به موقعیت‌ها، به انتظارات بی‌جا از اطرافیان، به انتظار دوست داشته شدنِ مداوم از طرف آدمایی که خالصانه دوستشون دارم. ولی خب. میدونی، من آدم خوبی نیستم. حقیقتش اینه که آدم بدی هم نیستم.

این اواخر، به اندازه‌ی یه عمر احساس ناکافی بودن گرفتم. احساس بی‌ارزش بودن احساساتم. و این حس که شاید به دنیا نیومدم که خوشحال باشم. شاید توی اون نیمه تاریک دنیا دارم زندگی میکنم که هرچی دست و پا بزنم بازم نمیتونم کاری کنم آدمایی که بهشون اهمیت میدم و دوستشون دارم، اونطوری که من میخوام، دوستم داشته باشن.

هوا ابریه و کلی کار نکرده، کلی ظرف نشسته، کلی لباس تا نشده، و کلی درس نخونده دارم.

واقعا خستم. از چی؟ نمیدونم.

واقعا هنوز هم وقتی کسی صداش رو بالا می‌بره نمیتونم جلوی بغضم رو بگیرم، جلوی بالا رفتن ضربان قلبم و حس کردن زیاد شدن جریان خون توی رگ‌هام رو.

واقعا هنوز هم وقتی کسی موقع عصبانیت حرف‌هایی که توی حالت عادی امکان نداشت رو بهم میزنه، انگار یه تیکه از قلبم رو به منظور دفع شدن تدریجی، قورت میدم و میره توی معدم.

به عدم نیاز دارم. به محو شدن برای چند سال. نه فقط از طریق ننوشتن؛ از طریق نبودن. نبودنِ واقعی. و بعد از چند سال، اگه دیدم حس برگشتن دارم برگردم. اگه نه، همونجایی که هستم بمونم و مدام به این فکر کنم که اگه آدم خوبی بودم، اگه کافی بودم و انقد باعث رنجیدن اطرافیانم نمی‌شدم، شاید همه چی متفاوت بود.

واقعا خستم. از خودم. از کافی نبودنم. از انتظار داشتنم. از رنجیدنم. ‌

۱۴
۱۵
آرتور مورگان
آرتور مورگان
_
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید