پیشنوشت: پستهای با عنوانِ «شنا در آخرین قطره دریا» ارتباطی با هم ندارن، صرفا نوشتههای کوچیکی از بخشهای مختلف فیلمنامم هستن که تبدیل به نمایشنامه شدن.
_«ولی من نمیتونم چیزی که نیستم باشم. قبلا از جمعیت متنفر بودم، با این حال، آدما برام جالب بودن. الان توی هیچکدومشون چیزی برای دوست داشتن پیدا نمیکنم. هرچقدر عمیق فکر میکنم باز بیفایدست.»
سرش رو که بین دو آرنجش قرار داده بود، بالا آورد. از آهنقراضهای که روش نشسته بودیم فاصله گرفت. حدس زدم به علت مسافت طولانیای که از صبح طی کردیم، پاهاش درد گرفته باشه. فکرم در حد فکر باقی موند.
+«ادامه بده.» به پاهاش اشاره کرد: «این دوستمون خوابیده، باید یکم درجا بزنم.»
داشت درجا میزد؟! انجام این نوع حرکت توی مسابقات تکواندو 3 امتیاز مستقیم داره.
توی این لحظه، بیشتر از همیشه فهمیدم که چقدر «عضوِ یه گروهِ بزرگتر بودن» میتونه روی تموم جنبههای زندگیِ یه آدم تاثیر بذاره.
مخصوصا اگه اون گروه، ارتش باشه.
ادامه دادم.
_«طول کشید تا فهمیدم نباید از همچین موجوداتی انتظار خوب بودن داشت. موجوداتی که طبق تئوریهایِ «مثلا ترسناک»، اگه توی کشتی وسط دریا گشنه و تشنه باشن، حاضرن گوشت همدیگه رو بخورن. چه غلطا! کدوم احمقی همچین حرفی زده؟ هرکی بوده فانتزیِ چرندی داشته. این موجوداتی که من شناختم اگه توی همچین وضعی قرار بگیرن، حوصله پهلو به پهلو شدن هم نخواهند داشت چه برسه به جنایت درجه اول.»
آتیش روشن نکرده بودیم. ایدهی من بود. به اندازه کافی با خوردنِ گوشتِ خامِ خرگوش و اسبهای رمیدهمون که خودشون رو توی دره انداخته بودن، جلب توجه کرده بودیم. نورِ مزخزف آتیش دیگه زیادی بود.
چراغقوه رو سمتم گرفت.
+«یه چیزی فهمیدم. تو داری بداههپردازی میکنی. از همون اول که دیدمت، شخصیتت رو با همین «بداهه حرف زدن»ت شناختم. تا حالا حتی یه کلمه از خودت، زندگیت و اینکه اصلا چرا اینجایی بهم نگفتی.
توی صداش ناآرومی بود. شاید هم خشم. نتونستم تشخیص بدم. حرفِ خودش رو قطع کرد.
+«لعنتی. چرا وقتی دارم باهات حرف میزنم به تاریکی خیره میشی؟ صورتم رو اون سگِ بیصاحاب بگا داد، درست. جالبه که خودت پانسمانش کردی! از زخمم میترسی یا... یا... یا مشکلت با خودِ منه؟»
چراغ قوه رو پایین آورد. حرکتِ اعتراضی بود؟ ادامه داد.
+«نکنه وقتی بدون عینک آفتابی به خورشید زل زده بودی، یه احمقی بهت گفته به خورشید نگاه نکن و تو منظورش رو اشتباه متوجه شدی؟» _تلفظ sun و son_
هی! من فقط خستهم. کاش همین رو میگفتم و همین رو میفهمید. بدون هیچ توضیحی.
_«خودت هم میدونی الان فقط یه لغزش کوچیک بین ما میتونه کل نقشه رو تبدیل به خاکستر کنه. فراموش کردی چرا اینجاییم؟ چرا باید توی قرن بیستویک روی آهنپارهی کاپوت ماشین خودم نشسته باشم و خونِ باقی مونده از اون خرگوش لعنتی رو از کنار لبم پاک کنم؟ گور پدر متآمفتامین. من دیگه دست به این کارا نمیزنم.»
قدم زدنش متوقف شد. داشت با پوتینِ پارهش یه گودالِ کم عمق میکَند. سنگینترین سکوتِ عمرم رو تجربه کردم. زمان ته نشین شد و کِش اومد. سیگارِ ماه زیرِ پای ستاره ها لِه شد. بوی لیمو و دارچین میداد. حسِ اسارت توی زندانی با میلههای نامرئی رو القا کرد.
+«زده به سرت. این حرفی که الان زدی فردا یادت میره. گوگردهای این دنیا بهت نیاز دارن.
_خندید_
بگیر بخواب. امشب نوبتی شیفت نمیدیم. هر دو شیفت خودم هستم.»
«هر دو شیفت خودم هستم!»
بعد از این جمله، متوجه شدم که یا هنوز حقیقت رو نپذیرفته؛ یا اینکه به طرزی _که از درکِ من خارجه_، تونسته توی باتلاقِ واقعیت، خونه بسازه.
میگفت «چرا به تاریکی خیره میشی؟» من به تاریکی خیره نشده بودم. درست به صورتش، و درست به زخمِ چشمهاش خیره بودم. شاید تعریفمون از تاریکی فرق داشت. چشمهام رو بستم تا شاید بتونم درد دنیایِ بدون چشم رو تصور کنم. وحشتناک بود. برخوردِ خون به شقیقههام رو میتونستم از روی لرزش دستام حس کنم.
تاریکیِ من، ولی فرق داشت.
_«تو نمیدونی. تو نمیدونی دوری از خونه یعنی چی. اینکه زیر یه پرچم دیگه باشی یعنی چی. توی خونه من رو نمیخوان. میفهمی؟ میفهمی چه حسی داره وقتی قاچاقی واردِ کشورِ خودت میشی و توی مرز میگیرنت؟ من متعلق به خاکسترم. به خلاء. به «هیچی». همهی پلهای پشت سرم رو با دستای خودم نابود کردم. همهی آدما به یه چیزی برای پرستش نیاز دارن. منم آدمم. من خاکم رو میپرستیدم. اون خاک منو نمیخواد. دردِ یه نسل روی دوشمه. تو بگیر بخواب. اینجوری حداقل عذاب وجدان کمتری دارم.»
بعد از مدتها... گریهم گرفت. دست خودم نبود. کلمات وقتی توی ذهنن، تمامِ قدرتشون رو نشون نمیدن. بغضی که نوشته نشد، گفته نشد، شنیده نشد و در قالبِ «نابودی» خودش رو نشون داد.
رژهی نظامیِ 3 امتیازیش تموم شد. اومد کنارم نشست. با دم و بازدمِ عمیق میخواست نشون بده داره حرفاش رو نشخوار میکنه. میخواد یه چیزی بگه ولی نمیدونه چجوری. بالاخره، بازدمش رو بالا آورد:
+«ولی برخلاف تو، به نظر من میشه توی آدما چیزی برای دوست داشتن پیدا کرد.»
_«من فقط به کمکت نیاز دارم، قهرمان نمیخوام.»
+«منم همینطور.»