یادداشت؛ ۲۴ مرداد:
۲۹ روز مونده هنوز؛ ولی میدونی، از اونجایی که حس میکنم دوباره وقتش شده که یه مدت محو بشم از همهجا، الان مینویسم. برات زیاد نوشتم؛ بیشترشون رو فقط خودم خوندم و خودکارام. ولی تولدت دیگه شوخی نیست.
۲۸ خرداد؛ ۲۱:۳۲
شب زیبایی بود. ما شاید از هم جدا افتاده بودیم، گم شده بودیم، تقصیر من بود. دیر فهمیدم؛ اما وجودم را سرشار از امید و خوشبینی حس میکردم. سرم درد میکرد؛ دلتنگ مادرم بودم که حدود دو ماهی از دیدارمان میگذشت؟ دلتنگ اتاقم که هر چه تنهی درختِ سبز داشتم را آنجا قطع کردم؟ دلتنگ آسمانِ شهرم بودم؟ دلتنگ همهی اینها بودم؛ ولی میدانی، تو میدانی برای چه تنگدل بودم. مانند تنه درختی بودم که ناگهان _دقت کن، ناگهان_ توسط تبر قطع شده باشد. من خودم هم میرفتم. چقدر احمق بودم. چقدر احمقم. چقدر احمقم!
ناگهان در چشمانم میپیچد صدای در؛
سوی عینک میدوم
بابونههای مست
از پسِ شیشهی ترک خورده،
با نگاهی گرم و ذوقآلود
به نگاهم راه میبندند.
غرقِ غم، دلم به سینه میتپد
غرش ضربان، در چاهسارِ سینه؛
قلبم را بالا میآورم، مکرراً، مرتباً، مرتباً.
چگونه ممکن است
چگونه ممکن است این همه در من باشی ولی از من جدا؛
در من باشی و خاطراتت روشنتر از وجودم؛
میبینی؟
پوستِ چشمانم هنوز میسوزد
ماه و خورشیدِ مقواییام را میچینم؛
بالا آمدم پلهها را
شیشه شکست
بابونه شکفت
پردهها از بغضی پنهانی سرشارند.
و قاصدکهای معصوم،
از قعر آغوشِ تو به من مینگرند.
به چمنزار آمدم
به آبیترین چمنزار دنیا
صدایت کردم،
با همان لبانِ پُر تپش،
و قلبِ گیر کرده در گلو
صدایت کردم از پشت نفسهای گل بابونه؛
که این دریچه باز شود،
تا بتوانم خورشیدِ مقواییام را از دل شب بیرون بکشم
و ماهِ بلورینم را به آغوشِ پگاه بسپارم.
به آغوش پگاهی با غمِ صدساله،
و شوقِ چشمانِ نوزادِ یک روزه.
پگاهی از جنس پوستِ چشمانم؛
به آغوشِ خالصترین پگاهی که دیدهام.
بوسه بخیه است
خنده بخیه است
فراموشی بخیه است
مهربانی بخیه است
آدم بی بخیه متلاشی میشود.
- چارلز بوکوفسکی
تولدت مبارک.