آرتور مورگان
آرتور مورگان
خواندن ۱ دقیقه·۵ ماه پیش

-209-

یک. گاهی اوقات، موقع حرف زدن _بخوانید: نوشتن_ این حس را دارم که حرف‌هایم، کلماتم، نحوه حرف زدنم و اصلا کل وجودم متعلق به خودم نیست؛ احساس می‌کنم بخش‌هایی از زندگی آدم‌ها، و حتی جانوران دیگر را کپی و در زندگی خودم پِیست کرده‌ام. انگار تا به حال هیچ زندگیِ کاملی نداشته‌ام؛ هر کدام را مزمزه کرده‌ام و دوباره، پرتش کرده‌ام توی فاضلابِ ابدیِ دنیا. نقطه عطف‌های هر زندگی در گلویم گیر می‌کند. ضعیف‌تر از آنم که توان بلع داشته باشم. زندگی بی‌معناست ولی بی‌ارزش نیست؛ البته در صورتی که معنی ارزش را ندانم.

دو. گاهی اوقات، چنان خوش‌بینم که مریضِ سرپایی بودنِ یک روان‌پزشک را خوش‌شانسی به حساب می‌آورم؛ چون به‌هرحال این امکان وجود داشت که مریضِ بستری‌اش باشم.

سه. می‌خواستم همان‌جا بزنم زیرِ گریه، کف خیابان پخش شوم و از شدت حرارت جزغاله شوم؛ ولی باید به درخت زردآلویم آب می‌دادم.

چهار. روح، کَر است. صدا حالی‌اش نیست. باید باشی، روح فقط لمس را می‌فهمد؛ فقط تنیدن بر تار امواجِ موهایت و بر پودِ چشمانت را. روح فقط لمس را می‌فهمد. لمسِ هر شکوفه‌ی گیلاسی را که متعلق به او نیست.

پنج. استیو تولتز راست می‌گفت؛ به‌نظرم اگر این آدم‌ها کسی را داشتند که مستقیم در چشمان‌شان نگاه کند، همه دردهای‌شان درمان می‌شد.

پی‌نوشت:
دلم نمی‌خواد باعث آزار و اذیتت بشم. ولی کاش می‌تونستم بهت بگم چجوری تموم وجودم درد می‌کنه. چجوری زندگیم درد می‌کنه. چجوری تک تک ذرات وجودم حس طردشدگی دارن. من واقعا دیگه نمی‌تونم. جدی خستمه. خیلی خستمه. و بدتر اینکه، نمی‌تونم بهت بگم اینارو، چون واقعا دلم نمی‌خواد باعث آزار و اذیتت بشم.
ضعیف‌تر از اونم که دلم برات تنگ نشه
maybe in another life
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید