ویرگول
ورودثبت نام
آرتور مورگان
آرتور مورگان_
آرتور مورگان
آرتور مورگان
خواندن ۱ دقیقه·۲۳ روز پیش

‌22 نوامبر | آن حس خلاء هرگز ترکم نکرد

یک قلپ از قهوه می‌خورم، می‌دانم چه در انتظارم است؛ کوبش‌های بی‌امان تکه گوشتی متصل به سیم‌های مزاحم به قفسه سینه‌ام. ولی می‌گویی چه کنم؟ کدام قسمت از روحم، کدام قسمت از حال پریشانم برایت اهمیت داشت که این قسمتش دارد؟

چشم‌هایم را می‌بندم و گریه می‌کنم. می‌خواهم یک‌بار برای همیشه یاد بگیرم چطور با مردم حرف بزنم بدون اینکه آرزو کنم تک تک کلماتی را که گفته‌ام پس بگیرم. می‌دانم آخرش فقط خودم می‌توانم این درد را آرام کنم.

چشمانم را باز می‌کنم، رد اشک را روی گونه‌ام دنبال می‌کنم. قطره‌های متوالی خودشان را در آغوش پوسته پوسته های خونین لب پایینی‌ام می‌اندازند. می‌سوزد. می‌سوزد. بد می‌سوزد.

باید با من حرف می‌زدی. من محتاج بودم. بدون هیچ عزت نفسی در مقابلت محتاج‌ترین بودم. من محتاج یک جمله بودم. یک جمله از تو. شاید اگر حرف می‌زدی، شاید اگر برایت مهم بودم دیگر هیچوقت سمت نوشتن نمی‌آمدم. تویی که من را در من گم کرده بودی.

۵
۵
آرتور مورگان
آرتور مورگان
_
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید