ویرگول
ورودثبت نام
سمیرا منصوری
سمیرا منصوری
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

آبنبات هل دار ، سفری به دهه 60

آبنبات هل دار را به لطف خواهرم زمانی که این کتاب را با صدای آقای میر طاهر مظلومی گوش میداد شنیدم اگر طرفدار رمان های طنز باشید حتما از خواندن این کتاب لذت خواهید برد این کتاب شما را به دهه‌ی 60 می‌برد، به زمانی که کشور درگیر جنگ بود به دورانی پر از سختی ولی با صمیمیت زیاد که به نظرم برای خوانندگانی که متولد این دهه هستند لطف و صفای بیشتری دارد ما تمام وقایع را از دید یک پسر بچه می خوانیم، آقای صدیقی داستان یک خانواده معمولی در دهه 60 در بجنورد را روایت می کند خانواده ای شامل پدر و مادر سه فرزند و مادربزرگشان ، شخصیت اصلی داستان پسر کوچک خانواده محسن است پسری پر شر و شور و شیطان ، محسن بدون هیچ پردپوشی تمام اتفاقات اطرافش را برای ما بی طرفانه بازگو می کند. (حرف حق را باید از بچه شنید )

مهرداد صدقی با روایت داستان این خانواده ، بخشی از تاریخ ایران را نیز بیان می کند که هم تلخ است و هم شیرین برهه خاصی که برای همیشه در حافظه مردم به نیکی ثبت شده زمانی که مردم با چیزهای کوچک خوشحال بودند ، نویسنده با استفاده از عناصر نوستالژیک مثل اسامی کارتون‌ها، سریال‌ها، فیلم‌های پرفروش و ... و عادت های زندگی مثل صف های نفت، کوپن ، بازی بچه ها در کوچه ...............سعی کرد افرادی را که در در این دهه زندگی میکردند را همراه خود کند ، البته که نقطه قوت نوشته های صدیقی محسن است این پسر بچه آنقدر جذاب و واقعی است که باعث می شود تمام کارهای خود را رها کنید بشینید پای داستان های او

ممکن است گاهی با خواندن این کتاب بین محسن و مجید (قصه های مجید) شباهت های ببینید البته که به نظر من هم آقای صدیقی از هوشنگ مرادی کرمانی وام گرفته اند ولی بیشتر معتقدم شخصیت محسن شبیه به امیر وضعیت سفید بود و این کتاب مرا به یاد این سریال انداخت در نهایت اگر می خواهید از روزمرگی زندگی جدا شوید و کتابی را بخوانید که برای چند ساعت خنده به لبانتان بیاورد و به گذشته سفر کنید این مجموعه کتاب ها را پیشنهاد میکنم .

عمه بتول، که شاباش را ریخت روی عروس و داماد، گریه‌کنان گفت: «قربانشان برم! چی به هَمم می‌آن.» هیچ‌یک از بچه‌ها به عروس و داماد نگاه نکردند که آیا به هم می‌آیند یا نه؛ چون همه مشغول جمع کردن پول بودند. حمید، مثل ژان والژان، پایش را گذاشت روی یکی از پول‌ها تا نتوانم آن را بردارم. خم شدیم، کله‌هایمان خورد به همدیگر و برای اینکه شاخ درنیاوریم، زود تُف کردیم. هرچند حمید آن را برداشت، باز هم من بیشتر پول جمع کرده بودم؛ شانزده تومان و پنزار. با آن پول می‌شد یک ساندویج کالباس با نوشابه، یک بستنی، یک لیوان تخمه و یک آدامس بخرم. حمید دوازده تومان جمع کرده بود. سعید بیست پنزار، و فرهاد پونزِه‌زار، فرهاد در یک اقدام خودشیرین‌کنی، پولش را برد داد به عروس و داماد. توی دلم گفتم: «چی غلطا»، ولی محمد که از این حرکت خوشش آمده بود، یک ده تومانی به او داد. بلافاصله من و حمید هم پولمان را به محمد دادیم؛ اما چون خبری از پاداش نشد، در همان شلوغی، با التماس مجبورش کردیم پولمان را پس بدهد.

آبنبات هلدهه ۶۰چالش کتابخوانی طاقچهنوستالژی
یایید کتاب بخوانیم و برقصیم این دو هیچگاه ضرری به کسی نخواهند رساند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید