حدودا سه سال پیش کتاب خوش های خشم نوشته جان اشتاین بک را خوانده بودم و چالش کتابخوانی طاقچه باعث شد بار دیگر به سراغش برم و مروری بهش داشته باشم داستان درباره خانواده جاد است که در پی دوران رکود بزرگ اقتصادی اگر اشتباه نکنم دهه 20 تصمیم به مهاجرت از سرزمین های ابا اجدادی خود را می گیرند
گذشتن از همه چیز و رها کردن خانه و خاطرات یکی از تلخ ترین تجارب انسان است زمانی که مجبور به این انتخاب شوید برای همیشه زخمی به روی قلبت حک می شود ، در دهه 20 آمریکا به سوی مدرن و صنعتی شدن پیش می رود همین موضوع باعث می شود شرکت های بزرگ هم به جای استفاده از نیروی انسانی از ماشین آلات استفاده کنند و به مانند فیلم عصر مدرن چارلی چاپلین مشاغل زیادی از بین رفته و خانواده های زیاد مجبور به ترک خانه و زندگیشان شدند خانواد جاد هم از این موضوع مستثنی نیستند آنها با فروش هرچه دارند و خرید کامیون به سوی کالیفرنیا حرکت میکند ، کالیفرنیای که در تبلیغات جاده ای بهشتی است برای کارگران ، اما این سفر چندان شبیه به چیزی که تصور میکنند نیست
جان اشتاین بک در اکثر داستان هایش یک موضوع مشترک دارد مهم نیست تو چقدر از دردسر فرار کنی گاهی اوقات دردسر خودش به سراغت میاد ، توم پسر خانواده که از زندان آزاد شده و به سختی خود را به خانوادش می رساند تمام طول مسیر را سعی میکند از خانوادش مراقبت کند در موقعیت های حتی کوتاه می آید تا آسیبی به این خانواده وارد نشود ولی در انتها دردسر او را رها نمی کند
شخصیت مورد علاقه من مادر داستان بود زنی بسیار شبیه به زنان سرزمین خودم ، زنی که ستون خانواده بود و مایه قوت قلب آنها ، زنی که در تمام بحران ها خانواده خود را هدایت می کرد.
جان اشتان بیک به خوبی در کتاب خود دهه 20 میلادی را به تصویر کشیده شما با دنبال کردن داستان خانواده جاد درباره تاریخ آمریکا هم اطلاع پیدا میکنید از مشکلان زیست محیطی تا رکود اقتصادی و حتی با آداب رسوم مردمان مختلف آن آشنا می شوید و در نهایت پیامی که به خواننده می دهد این است که زندگی ادامه دارد و تنها چیزی که ما انسان ها را نجات می دهد انسانیت است
خالی از لطف نیست بعد از خواندن کتاب فیلم بسیارزیبا محصول سال 1940 ساخته جان فورد با نقش آفرینی هنری فوندا رو هم تماشا کنید .
"من همه جا هستم مادر، هر جا رو که نگاه کنی، همونجا هستم. هرجایی که برای سیر شدن شکم مردم، جاروجنجالی راه بیافته، من همونجا هستم. هر جا که پلیس بخواد یکی رو نقش زمین کنه، من همونجا هستم. من تو فریاد کسایی هستم که از زور گشنگی از کوره در میرن و دادشون درمیاد. من تو خنده بچههایی هستم که گرسنهاند و میدونن غیر از آبگوشت هیچی ندارن. وقتی که خانوادههای ما چیزی رو کاشتن و درو کردن تا بذارن روی میز خودشون، وقتی توی خونههایی زندگی کنند که با دستهای خودشون ساختن، باز هم من اونجا هستم. میفهمی مادر؟"