کتاب ملکوت نوشته بهرام صادقی در سبک سورئالیسم جادویی و تنها داستان بلند این نویسنده است که به نوعی در این سبک تنها ستاره آسمان ادبیات ایران زمین است ، پس اگر از طرفداران این سبک هستید کتاب خوبی را برای مطالعه انتخاب کردید خود من به شخصه پس از دیدن فیلم اژدها وارد می شود مانی حقیقی درباره این کتاب کنجکاو شدم و شروع به خوندن اون کردم .در ساعت یازده شب چهارشنبه آن هفته، جن در آقای مودت حلول کرد. شروع کتاب بهرام صادقی تکان دهنده است دقیقا شبیه به شروع فیلم مسافران بهرام بیضایی (ما میریم تهران. برای عروسی خواهر کوچکترم. ما به تهران نمیرسیم. ما همگی میمیریم) در همان جمله اول شما با بزرگترین اتفاق داستان مواجه میشوید شما به عنوان خواننده از همه چیز خبر دارید و این حس ترسناکی را به شما القا می کند ، ماجراهایی که بعد از این اتفاق در داستان پیش می آید به قدری عجیب و ترسناک است که حلول جن در آقای مودت یک اتفاق معمولی به نظر می رسد سه همراه آقای مودت ایشان را به مطب دکتر حاتم در شهر می رسانند ، دکتری که نیمی از بدنش جوان و نیمی دیگر میانسال است ، فقط تا نیمه شب مریض می بیند ، زنان خودش را می کشد و با تزریق آمپول سمی به مردم قصد نابودی شهر در هفت روز آینده را دارد
نفر بعدی عجیب داستان مستاجر دکتر حاتم آقای م .ل است مردی که به تقاضای خودش هر بار عضوی از بدنش توسط دکتر حاتم قطع و در شیشه های الکل نگهداری می شود مردی که توسط ندای شیطان ( که به گفته خودش همان دکتر حاتم است ) پسر خود را به قتل رسانده و زبان تنها شاهد آن ماجرا ، خدمتکارش را بریده آقای م .ل ادعا میکند از مرگ ترسی ندارد و خودخواسته به استقبال آن می رود و همین موضوع باعث سردرگمی دکتر حاتم است چون تمام مردم شهر برای طول عمر بیشتر حاضر هستند که آمپول سمی دکتر حاتم را تزریق کنند البته که در انتها آقای م ل هم به مانند تمام مردم شهر تسلیم وسوسه زندگی جاودان شده و از دکتر حاتم می خواهد به او هم آمپول را تزریق کند
داستان بهرام صادقی فقط یک داستان ساده ترسناک نیست بلکه در پشت تک تک اتفاقات و رفتار کاراکتر ها فلسفه ای قراردارد فلسفه ای درباره ذات انسان های معمولی پس توصیه میکنم بعداز خوندن ان کتاب حتما سری به نقد های منتشر شده از آن هم بزنید تا بیشتر از درک مفاهیم این کتاب زیبا لذت ببرید
اگر زندگى کلاف نخى باشد… من آنرا باز کرده مىبینم. کاملا گسترده و صاف. پیچ و تابش نمىدهم و رشتههایش را به دست و پایم نمىبندم. براى همین است که عدهاى را دوست مىدارم و عدهاى را دوست نمىدارم. اما به کسى کینه ندارم. آمادهام که به دیگران کمک کنم، زیرا دلیلى نمىبینم که از این کار سرباز زنم. هوا و آفتاب و عشق و غذا و علم و مرگ و حیات و کوهها را مىپسندم و به آنها دل مىبندم. به هرچیز قانعم، اما آن قناعتى که نتیجهى تصور خاص من از زندگى است.
مگر او خدا نیست؟ شما خودتان می گفتید، بنا بر این چرا نتواند کمک کند؟ تازه اگر خدا هم نباشد برای خودش آدمی است. همه چیز را برایش می گویم، فریاد می زنم و می پرسم: آیا حق است؛ آیا واقعا" باید اینطور باشد؟