دیشب عزمم را جزم کردم و پیامی با مضمون اینکه “ بیا راجبش حرف میزنیم “ فرستادم شاید فکر میکردم دیگر خیلی از خودگذشتگی کردم و چقدر غرور خودم را زیر پا گذاشتم ولی پیامم راه به جایی نداشت و حتی بیشتر من را با خودخواهی هایم تنها کرد .
هی حق به جانب به خودم میگفتم من که از قبل به او گفته بودم من تمایلی به این رابطه ندارم یا حتی به او گفته بودم که اگر همینجوری به حرف زدن با من ادامه بده بعدا برای من از دست دادنش خیلی سخت تر میشه و حتی خواهش کرده بودم که این کار را نکند، اما به روال همیشه و حرف های همیشگی همه قول میدهند که اینجوری نیست. من هم امیدوار بودم که اینجوری نشود شاید بشود گفت حتی اعتماد کرده بودم و او نیز احتمالا این را به خوبی حس کرده بود و چقدر اسان خود را کنار کشید هنوز نیز برایم جای سوال دارد که چطور.
اما دیگر این حق به جانب بودن را کنار گذاشتم با تکه پاره هایی که از کلام سارتر داخل ذهنم مانده بود نخ بخیه ای از “ با اعتماد کردن خودم انتخاب کرده ام و احتمال خیانت را پذیرفته ام “ دست و پا کردم و افتادم به جون خودم. با این حال امروز حس میکنم که نه تنها یک دوست بلکه حتی همراه و البته استادی رو از دست دادم استاد عزیز پیانو . متوجه نشده ام که چطور انقدر در تمامی رگ های زندگی من نفوذ کرده و چون خون در همه جا جریان داشته و حال تهی از خون بی هیچ انتقادی از او اینجا مینویسم شاید چون نمیتوانم برایش بنویسم .
اگر میتوانستم دهانم را میدوختم و به هیچ وجه پیامی به او نمیدادم شاید اینجوری هنوز کلاس های موسیقی ام را داشتم درد از دست دادن موسیقی برایم انقدر بزرگ است که هنوز حتی به کلی قبول نکرده ام که از دستش داده ام .