ــــثَــــ
ــــثَــــ
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

روزمرگی


ساعت چهار بود راه افتادم به سمت سر کار تا که تا چهارو نیم برسم هنزفری رو گذاشتم توی گوشم گفتم بزار اینبار به جای آهنگ یه پادکست پلی کنم رسیدم به ایستگاه اتوبوس از شانسم همون لحظه اتوبوس هم رسید سوارشدم پادکست داشت درباره تنهایی حرف میزد . نگاه میکردم به آدما به خیابونا کارت اتوبوسمو در آوردم ذوق داشتم اولین تجربه های تنهایی رفتن و مستقل شدن رو داشتم تجربه میکردم . رسیدم . حالا باید این یه خیابونو پیاده میرفتم به آدما نگاه میکردم به درختا به آسمون... امروز بی انرژی بودم بیخودی رسیدم سر کار سرم درد میکرد دیروزم سرم درد میکرد گفتم شاید به خاطر اینه که زود از خواب بیدار شدم اما ربطی نداشت امروزم تا لنگ ظهر خوابیده بودم اما سرم درد میکرد سر درد بیخودی :)تا لنگ ظهر خواب بودم اما بازم خوابم میومد میگن خواب , خواب میاره راست میگن . سیستم کنارم امروز انگار با من لجش گرفته بود یه صدای بووووق از خودش در میاورد دلم میخواست با پا بزنم خوردش کنم . قهوه خوردم سر دردم خوب نشد لجم گرفته بود روزایی که انرژی ندارم لجم میگرفت از خودم . تقویم رو نگاه کردم امروز نوزدهم بود یعنی علی الحساب 11 روز دیگه حقوق میگرفتم با خودم گفتم حالا که چی مثلا حقوق بگیری چیکار کنی؟ بعدم دستمو گاز گرفتم گفتم کفر نگو خیلیا همینشم ندارن . ای گندش بزنن ادمی زاد رو هرچی نداره دلش میخواد داشته باشه وقتی ام به دستش میاره براش عادی میشه و میره افسوس میخوره برای چیزای دیگه ای که نداره -_- ساعتم که نمیگذره... چرا اینطوری شدم امروز :| سرم سنگینه دلم میخواد مغزمو در بیارم بزارم رو میز بگم برو یه دوری بزن یه هوایی بخور بعد برگرد .گفتم بیام یکم بیخودی غر بزنم بلکه خالی شم . خلاصه که امروز روزم نبود تا درودی دیگر بدرود :|

بگذار دوام آوردن هنر تو باشد...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید