و چه ظلم بزرگیست زندانی کردن...
پرنده ای که از زمان جوجه گی اش فقط قفس را دیده نمیداند که جهانی بزرگتر از قفس در انتظار اوست ، نمیداند بال هایی برای پرواز دارد که میتواند آن ها را باز کند و حس رهایی در آسمان را تجربه کند و به اوج برسد...
او فقط قفس را دیده و حتی نمیداند که زندانی شده است . آزادی را از او گرفته اند و از او انتظار دارند مثل یک بلبل برایشان آواز بخواند غافل از اینکه آن پرنده به یک کلاغ سیاهی تبدیل شده است که همه را از خود فراری میدهد و حتی میخواهد از خودش هم فرار کند...
هر روزی که میگذرد خیال پرواز برای او بزرگ تر میشود . او میخواهد نجات پیدا کند از این زندانی که برایش ساخته اند و خبر نداشته... زندان اما همانند خیال آزادی اش بزرگ است و رهایی از آن سخت... صدای قار قار کردنش برای آزادی بلند است و گوش همه را میخراشاند اما او دست از این تلاش و فریاد برنمیدارد .
اما این قار قار کردن ها و بال بال زدن ها بی نتیجه نمی ماند پرنده پرواز میکند ، رهایی را تجربه میکند و به اوج میرسد چرا که رسالت پرنده پرواز کردن است .
^
آزاد شو از بند خویش زنجیر را باور نکن اکنون زمان زندگیست تاخیر را باور نکن
حرف از هیاهو کم بزن از آشتیها دم بزن از دشمنی پرهیز کن شمشیر را باور نکن
خود را ضعیف و کم ندان تنها در این عالم ندان تو شاهکار خالقی تحقیر را باور نکن
بر روی بوم زندگی هر چیز میخواهی بکش زیبا و زشتش پای توست تحقیر را باور نکن
تصویر اگر زیبا نبود نقاش خوبی نیستی از نو دوباره رسم کن تصویر را باور نکن
خالق تو را شاد آفرید آزاد آزاد آفرید پرواز کن تا آرزو زنجیر را باور نکن
« مهدی جوینی »