+سانیا یعنی چی؟
_ یعنی سیمرغ پرندهای افسانهای
این داستان زندگی منه. هرچند دلم میخواد قصه من اونقدری زیبا و اثرگذار باشه که یه روزی خیلیا شبیه داستان منو تو زندگیشون بسازن.
دیرروز،
توی ایستگاه مترو نشسته بودم
یه خانم میانسال کنارم بود؛ تمام مدت یه لبخند عجیب به لب داشت. انگار مردم دورش همه عکاس بودن و ایستگاه مترو آتلیه عکاسی شایدم یه باغ سرسبز و اون اومده بود آتلیه تا از لبخندش عکس بگیره...
تاخیر مترو...
خسته بودم اما لبخند اون زن حس عجیبی بهم میداد
بش گفتم این لبخندتون با تمام کذایی بودنش گرمی خاصی به وجود آدم میده
زن لبخندش عمیقتر کرد و کاملا گشاده رو گفت:
+میدونستی من مُردم؟
_ چی! متوجه نمیشم.
+ گفتم که من خیلی وقته دیگه زندگی نمیکنم
_ اما لبخندتون...
حرفم قطع کرد؛
+ این لبخند فقط بخاطر اینکه ناگهان دیگران به گمشدگیام گمان نبرند و کفن به گورم نکنند.
راستی یه زن چطور میمیره؟
با دزدیدن لبخندش؟ ارایشش؟ عشق وجودش؟
نمیدونم
داستان سیمرغ من
قراره به تمام دنیا قدرت یه بانوی ایرانی ثابت کنه.
من سیمرغم پرنده افسانهای،که قراره دنیارو جای بهتری کنه.