همیشه دوست داشتم مثل قهرمانای فیلمای اکشن یه موقعیت خطیری توی زندگیم پیش بیاد که بتونم ازش سربلند بیام بیرون و بعد یه نفس عمیق بکشم و بگم تونستم!
یا دوست داشتم از اون سختی هایی ک آدمای موفق دارند رو من هم تجربه کنم تا موفق بشم
یه جورایی فکر میکردم سختی هایی ک من تجربه میکنم اونقدر زیاد نیست که به اون قله ی زندگیم برسم..
درسته که من با خانوادم جر و بحث میکنم، از دوستام که موفق شدن کنایه میشنوم، من توی مغزم حبس شدم، من تفریح ندارم هم صحبت ندارم...
ولی به جاش..
من توی سینه ام شوق دارم یه شوق و اشتیاق سوزان...
از همونا که منتظر بودم تا از راه برسه، ولی بعدا فهمیدم از درون خودم نشأت میگیره!
حتی اگه پدرم بگه هیچی نمیشی و مادرم بگه دیر شده..
من هنوز هم امیدوارم!
حتی اگه فلانی بگه سهمیه هست و اون یکی بگه تاثیر قطعی معدل..
حتی فکر کردن به آیندهی نامعلوم که نابودم میکنه..
من باز لبخند میزنم و ارزوهام رو مرور میکنم...
یه روز رو از شور و شوق رسیدن، شروع میکنم
و یه شب رو با اشک میخوابم و فکر میکنم قراره تا صبح زیر بار رنج متلاشی بشم ولی صبح میشه،
یه لحظه از شوق و انگیزه دارم بال در میارم و یه لحظهی بعد انقدررر ناامید میشم که حتی ترکیب گل های سفید ژیپسوفیلا هم نمیتونه خنده رو لبام بنشونه..
(خطاب به رفقای ناامید )
منم میتونم نق بزنم و بگم این چجور مافیایی هست که کل زندگیم بهش وابستهست ، این چجور بازی ناعادلانه ایه، چرا هیچی سر جای خودش نیست و.... .
ولی مگه درست میشه؟ من تو یه راهی قرار گرفتم که نمیشه عوضش کنم، پس چرا گلایه کنم؟
من باید با تموم وجود راه رسیدن رو پله پله برای خودم بچینم!
حتی میتونم چشمامو ببندم و به چند ماه دیگه فکر کنم..
موقعی که کسی ک ساختم رو با کسی ک میخواستم باشم مقایسه میکنم
نمیدونم چجور ریاکشنی قراره داشته باشم..
میتونم بخندم و از داشتن خودم خوشحال باشم
یا از خودم نفرت بالا بیارم و از همه چی پا پس بکشم..
ولی من یقین دارم که موفق تر از اونی که باید بشم، میشم و
مهم تر از اون، میدونم باید با تماام وجودم از این راه لذت ببرم.