داشتم کتاب چهار چهارشنبه و یک کلاه گیس رو ورق میزدم که با این پاراگراف مواجه شدم:
این هم عادت دیگر گروه اکثریت بود که ما چهار نفر هرگز راجع به خواستههایمان حرف نمیزدیم، یا راجع به مشکلاتمان و چیزهایی که عذابمان میداد؛ در حالی که اگر به زبان میآمد، شاید به سادگی حل میشد.
مثلا یادم است خواهر وسطی عادت داشت مرتب در خواب غلت بزند و مدتها بود فنرهای تختش جیر جیر میکرد. یک شب که فردایش امتحان داشتم، نیمه شب از صدای جیر و جیر فنرهای تختش از خواب پریدم و دیگر خوابم نبرد و فردا هم امتحانم را آنچنان خوب ندادم. ظهر که برگشتم به رویش نیاوردم، فکر میکردم اگر اصل مطلب را بگویم بیچاره و ذلیل به نظر میآیم. در عوض، تا دو روز هرچه با من حرف زد جوابش را ندادم. از آن شب به بعد مدتها روی کاناپه هال میخوابیدم. ...
پاراگراف بالا برای من یادآورِ فرهنگ و بستری است که در آن خانواده گفتوگو را آموزش نمیدهد و یا اگر هم آموزشی باشد، صحبت در خصوص هر موضوع و دغدغهای را برنمیتابد. اینگونه بسیاری از ما با محدود تجربهی گفتوگوی عمیق وارد اجتماع، محیط کار و رابطه عاطفی شده و آسیبهای زیادی را متحمل میشویم. زیرا انتظار داریم طرف مقابل حدس بزند ما برای چه ناراحت یا عصبانی هستیم! چرا در فلان برنامه حاضر نشدیم و ...
بزرگترین لطفی که ما میتوانیم به یکدیگر بکنیم این است که با هم حرف بزنیم!
اندک مهارتهای ما در گفتوگو تحلیل رفتهاند؛ دیگر به ندرت گفتوگو میکنیم. در واقع عموما با پیامک و یا شبکههای اجتماعی حرف میزنیم، اما به تفضیل در مورد موضوعی بحث و گفتوگو نمیکنیم. ما برای شناختن افرادی که در کنارمان کار و زندگی میکنند زمان کافی اختصاص نمیدهیم. این ضعف ارتباطی باعث مرگ خاموش روابط و دوستیهایمان میشود.
بسیار ناراحت کننده است که ما نه با هم، بلکه به هم حرف میزنیم و معمولا خبری از گوش دادن نیست! باید یاد بگیریم که چگونه با هم حرف بزنیم و مهمتر از آن چطور به هم گوش کنیم.
در خصوص گفتو گو و اهمیت آن اگر کتاب و یا پادکستی سراغ دارید خوشحال میشم معرفی کنید.