سارا
سارا
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

کافه ای به نام چرا؟

ابتدای کتاب با این جمله شروع میشه :

کسی که چرای زندگی را یافته، با هر چگونگی نیز خواهد ساخت. (نیچه)

عکس از اینترنت
عکس از اینترنت

وقتی با اسم کتاب و نهایتا این جمله به عنوان شروع کتاب مواجه شدم، سخنرانی سایمون سینک در TED با عنوان How great leaders inspire action (چگونه رهبران بزرگ الهام بخش می شوند) در ذهنم یادآوری شد. در اون سخنرانی سینک به این مسئله اشاره می کنه که چطور بعضی افراد یا کمپانی ها متفاوت با بقیه عمل می کنند و موفق تر هستند؟ و میگه به این نتیجه رسیده که همه اون ها از یک مسیر میرند و اون رو دایره طلایی می نامه. چرا؟ چگونه؟ چه چیز؟

و توضیح میده که بر اساس این نظریه چطور بعضی افراد الهام بخش هستند.

همه ما می دونیم که چه کاری می کنیم و بیشتر ما می دونیم که چطور اون کار رو می کنیم، اما خیلی کم هستند افراد و سازمان هایی که بدونند چرا کاری رو انجام می دهند!؟ یعنی در واقع هدفشون از انجام اون کار چه چیزی هست؟ انگیزه ها و باورهاشون. مثلا چرا صبح از تخت بلد شدید؟ چرا زندگی می کنی؟ و ...

در راستای یادگیری از تد، در آینده بیشتر در مورد سخنرانی سینک و کتابش با عنوان Start with why (با چرا شروع کنید) صحبت خواهم کرد.

در کتاب اومده: "گاهی به طور غیر منتظره ای خودمان را در مکانی می یابیم که برایمان تازگی دارد و در آنجا با آدم هایی آشنا می شویم و مطالبی را از آن ها یاد می گیریم که شاید به شدت مورد نیازمان باشد. این اتفاقی بود که برای شخصیت اول کتاب رخ داد."

داستان این کتاب در مورد مرد عجول و شتابزده ای به نام جان هست، که در تقاطع واقعی و استعاری سرگردان شده، خود را مقابل غذاخوری کوچک و دور افتاده ای در وسط نا کجا آباد پیدا می کنه. اون که فقط به قصد خوردن چیزی برای ادامه سفر پیاده شده، به طرز متفاوتی تغذیه می شود! در اون کافه مشتری ها تشویق می شوند تا در مورد سه سوال

چرا اینجا هستید؟

آیا از مرگ می ترسید؟

آیا راضی هستید؟

فکر کنند. جان با این سه سوال و راهنمایی افرادی که در کافه هستند وارد سفر خودشناسی می شه و در طول راه به نگرشی تازه نسبت به زندگی و روابط دست پیدا می کند!

بخش هایی از کتاب

همان طور که گفتم این سوال باعث می شود انسان برای یافتن پاسخ آن به تکاپو بیفتد. وقتی پاسخ آن را یافت، انگیزه همسان در او ایجاد می شود. وقتی کسی بداند چرا اینجاست، چرا خلق شده و برای چه زنده است، می خواهد رسالتش را به انجام برساند. مثل اینکه جای گنج را روی نقشه بدانی. وقتی جای گنج را روی نقشه ببینی دیگر مشکل می شود از آن چشم پوشی کرد. مشکل می شود به دنبال آن نرفت.


وقتی موجی برخلاف جهت لاک پشت به سمت ساحل می آمد، لاک پشت از تقلای بیهوده دست می کشید و فقط آنقدر باله می زد تا موقعیتش را حفظ کند. وقتی کشش موج به سمت اقیانوس بر می گشت، تندرتر باله می زد و از مسیر حرکت آب به نفع خود استفاده می کرد. لاک پشت هیچ وقت با موج ها نمی جنگید، در عوض از آن ها استفاده می کرد.

هرچه با موج بیشتری جنگیدم، بیشتر خسته شدم. به این ترتیب، وقتی موج به سمت اقیانوس بر می گشت، دیگر انرژی چندانی نداشتم تا از آن فرصت استفاده کنم.

لاک پشت دریایی سبز، به تو یاد داد اگر با آنچه می خواهی انجام دهی هماهنگ نباشی، انرژی ات را صرف مسائل گوناگون خواهی کرد. بعد، اگر فرصتی فراهم شود تا به کار مورد علاقه ات بپردازی، دیگر نیرو یا وقتی برایت باقی نمانده که به آن بپردازی.

موج های مخالف زندگی من همه آدم ها، فعالیت ها و دغدغه هایی هستند که توجه، انرژی و وقت مرا از راستای هدف وجودم منحرف می کنند. موج های موافق هم، آدم ها، فعالیت ها و دغدغه هایی هستند که به من کمک می کنند به هدف وجودم برسم. پس هرچه وقت بیشتری را صرف موج های مخالف کنم، وقت و انرژی کمتری برای موج های موافق دارم.



کتاب 109 صفحه هست و من ترجمه امیرحسین مکی از انتشارات لیوسا رو خوندم.


کتابزندگیچراییدرس آموختهتد
روزهایی که می‌نویسم!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید