ديروز دوباره هوا مرده بود و من مثل بارانیِ زردی كه كسی روی نيمكت جايش گذاشته باشد، افتاده بودم روی صندلی. بیحال و بیرمق.
يك نگاه كردم به چپ و يك نگاه كردم به راست، و بعد كه ديدم به هر ور كه نگاه میكنم كاری نيست كه اين بارانیِ زردِ وارفته را سر ذوق آورد، دست بردم سمت گوشی و رفتم سری به عكسهای قديمیام بزنم. انتخاب بدی نبود. هر پنج رديف درميان که پیش میرفتم، چيزهايی برایم زنده میشد. بعضیهايشان هنوز هم خاطرهانگيز بودند و بعضیهايشان، ديگر نه. وقت آن بود كه از حافظهء خودم و گوشیام پاكشان کنم. و در خلال همين خانهتكانی بود كه چشمم خورد به يك تصويرِ شكارشدهء جالب؛ مربوط به حدودا يك سال پيش.
يك شب تلخ زمستان بود كه از جهان و جهانيان بريده بودم. و برای آنكه دستکم به زندگی متصل بمانم و از آن نبرم، داشتم لعن و نفرين خود را به عرض دوستِ هميشههمراهِ عزيزم میرساندم. داشتم برايش قصهء دندانی را میگفتم كه صبح از سرجايش (در دهان مباركِ يك مريض نامبارك) بيرون نيامده بود و بعدش به قول جوانها، داستان شده بود. از سلولهای استئوكلاست گفتم و از كلاژنهای پیدیال. و خب، هرچهقدر که او میفهميد، آن بندهخدا نفهميده بود. همينطور غر میزدم و راه میرفتم و موز را توی كاسه خرد میكردم. عسل میچكاندم و چیستیِ جهان را زیر سوال میبردم تا نوبت رسید به اضافه کردن شیر. پاکت شیر را برداشتم ولی هرچهقدر درِ كوچكش را پيچاندم، باز نشد که نشد. کمی تلاش کردم (و میانهء تلاشهایم به غر زدنم ادامه دادم) که ديدم دوستِ عزيزم از آنورِ خط چشمهايش شده اندازهء همان حلقههای موز. تعجب كرده بود و باورش نمیشد كه نمیتوانم در شير را باز كنم. و بعد كه تعجبش فروكش كرد، زد زير خنده و گفت شايد هم واقعا آن دندان مشكلی نداشته!
من هم تا اين حرف را شنيدم، اعصابم يك چيزی شد در حد اعصابِ دبير فيزيك پيشدانشگاهیام. خطخطی و هاشورخورده. خلاصه سرتان را درد نياورم. تلفن را قطع كردم و بعدش انگار كه درِ شير مسئلهء مرگ و زندگیام باشد، افتادم به جانش. كمكم كه به خودم آمدم، ديدم دارم دست راستم را از دست میدهم. اين شد كه يك چاقو برداشتم و پاكت شير را از وسط نصف كردم. خلاص.
و خب، فكر میكنيد چه ديدم؟
درِ شير يك جايی بود آنطرفتر از جايی كه بايد باشد. به عبارتی دقيقتر؛ آن در كوچك را نه من میتوانستم بازش كنم و نه مرحوم رستم.
به همین خاطر ازش عكس گرفتم تا مثل نشان حاكم بزرگ، فرو كنمش در چشم كسانی كه باید.
اما، اين همه داستان نوشتم كه بگويم حقيقت زندگی هم همين است. بعضی درها واقعا برای باز شدن درست نشدند و از آن مهمتر، هرنشدنی هم قرار نيست كه ربطی به آدم داشته باشد. يك جورهايی، قبولش سخت است ولی، ما از نتيجههايی كه به دست میآوريم چند فرسخ جداتريم.
آن زمان اين حقيقتِ مهم را خيلی خوب با پوست و استخوانم درك كردم و قورتش دادم. ولی افسوس كه زمان گذشت و من باز جهانبينیام دچار تزلزل شد. باز هم سر هر اتفاق همهچيز را به خودم نسبت دادم و باز هم اول از همه، يقهء خودم را گرفتم. يقهء همين بارانی زرد بیدفاع را.

