بگذار ببينم از كجا شروع شد؟ آهان. يك روز نسبتا سرد و دلچسب بود كه برخلاف انتظار، شانس به من كامل رو نكرده و فقط كمى تا قسمتى سهرخ، روبهرويم ايستاده بود. صبح و كارهايش به غايت خستهام كرده بود و من از فرط همين خستگی، كمی زودتر از معمول به خواب ظهر فرو رفتم و بسيار ديرتر از معمول، از آن بيرون آمدم. نيمههوشيار، مثل آن لحظهای كه توی فيلمها لنز دوربين را پیدرپی تار و شفاف میكنند، چشمهايم را باز كردم. صفحهء تلفن همراهم روشن و حدودا ده تماس و پيغامِ خوانده نشده، روی آن اينطرف و آنطرف میرفت؛ تماماً حاوی جستارهايی در باب اينكه "كجايی؟ نگران شدهام."
.
.
ما آدمهای زمينی دقيقا در كدام موقعيت از زندگیهايمان میآموزيم كه هميشه در لحظات حساس و مبهم، فكرمان را به سمت هزار اتفاقِ فاجعهآميزِ نيفتاده ببريم؟ اصلا چه میشود كه سيناپسهای مغز ما دستور به همچين پردازش غلطی میدهند؟
چرا ما يادمیگيريم كه اگر همه چيز طبق الگوريتم روزهای عادی پيش نرود، يعنی كه قريب به ٩٨ درصد مشكلی پيش آمده مگر آنکه ادلهء آن دو درصد، خرامان خرامان بيايند وسطِ معركه و به زحمت خلافش را ثابت كنند؟
چرا ترجمهگر فكرمان را اینطور آموزش دادهايم كه هر رخداد دور از انتظاری را بد معنا كند؟ اگر كسی دير از جلسهء امتحان بيرون بيايد، معنايش اين نيست كه حتما ضعف كرده و روی تستِ ١٢۴ ام از حال رفته است. يا اگر كسی دير به پيام های شما جواب بدهد، معنی اش اين نيست كه يا با شما خصومتی دارد و يا پايش گير كرده به فرش و سرش خورده است به کنجِ شرقیِ ميز. و يا اگر كسی دير به خانه برگردد، الزاما يادش نرفته كه حين عبور از خيابان علاوه بر چپ، سمت راستش را هم نگاه كند و بعد رد شود تا كار دست خودش ندهد. اصلا چرا فكر نمیكنيم كه حالا كه دير كرده، شايد يك عروسكفروشی در ميانهء راه چشمش را گرفته و درحالی كه سرش را ميخاراند، مردد مانده كه به نامِ برادرزادهء كوچكش و به کام خودش، يك ساليوانِ آبی بخرد يا يك مايكِ فسفری؟ يا شايد هم بهجای كودك، بالغ درونش فعال شده و راهش را كج كرده سمت يك كتابفروشی و درحالی كه چانهاش را ميخاراند، مردد مانده كه این بار آرزوهای بزرگ را زير بغل بزند يا آرزوهای بر باد رفته را؟
من نمیدانم اين بدگمانیها و دلنگرانیهای ناخوانده و سرزده دقيقا سروكلهشان از كجا پيدا میشود. اما میدانم كه آدم با اين سطح از ترشح هورمون های ستيز و گريز، زندگی را برای خودش از آنچه كه هست هم بسيار سختتر میكند. ما آنقدر در مسيرهايمان موقعيتهای تنشزا داشته و خواهيم داشت كه آن دو غدهء كوچكِ بالای كليههايمان ذره ای بابت كم كار شدنشان در آينده نگرانی به خود راه نمیدهند. پس بياييد بهجای آنها به فكر آن هورمون كوچك شادی باشيم كه يكه و تنها افتاده است بين سلول هايمان. اضطراب و غم مثل دمای سی درجهء تابستان است. لازم نيست كه نگران آمدنش شويد. چون هرطور كه هست راهش را پيدا میكند و بر سرمان از صبح تا عصر نازل میشود. آنچه كه خوب راه گم میكند ولی، فرصتهای خنديدن و خوشبخت بودن است. حتی اگر عادت كردهايم كه در طول روز حتما چند دقيقهای نگران باشيم، بياييد از اين به بعد كمی برای نباريدنِ اين بارانِ حياتبخش دلواپسی به خرج بدهيم.
موافق نيستيد؟