مى گويم؛ برايم آرزويى بكن، و مى گويد؛ دعا مى كنم كه توانايى هاى بيشمارت قربانى نشوند.
- قربانى چه؟
- ترس هايت.
.
.
نشسته ام و سعى مى كنم به ياد بياورم كه از كدام تاريخ به بعد، ديگر بى گدار به آب نزده ام. چند جليقهء نجات ساخته ام و هربار كه خواسته ام دل به دريا بزنم، از دست و پايم آويزانشان كرده ام. بيخودى بار براى خودم تراشيده ام و هربار، بدون آن كه جليقه به كارم بيايد، به ساحل بازگشته ام. نشسته ام و سعى مى كنم به ترس فكر كنم؛ به ترسى كه مثل يك موسيقيدان مضطرب، در پسِ زمينهء هر اتفاقى هميشه انگشت هاى لرزانش را روى آكاردئون هاى سفيد و مشكى نگهداشته و يك موسيقىِ متنِ دلهره آور مى نوازد. به ترسى كه مثل يك مادر دلواپس، در فصل سرما گرهء بعدىِ شالگردن را به دور دهانِ كودكش محكم تر مى زند، غافل از اينكه راه تنفسش را ديگر بسته است.
من آدمِ بى گدار به آب نزدن نبوده ام. فقط از يك تاريخى به بعد، دنيا برايم شكلى ديگر پيدا كرد؛ چالش هاى زندگى تمامى نداشت و شرايط دست به دست هم داد كه محتاط تر شوم. و احتياط ديگر نه شرط عقل، كه شرط زيستن شده بود. ولى راستش را كه بخواهيد، خوب كه نگاه مى كنم، مى بينم يك جاى كار مى لنگد. آدم مگر در چد درصد وقت ها مى تواند مثل يك فرا انسان، شجاعانه دست راستش را مشت كند و به سمت چالش هاى زندگى به پرواز دربيايد؟ اين فرا انسان، هرچقدر هم كه ادعاى شجاع بودن بكند، يك جايى شنل قرمزش به گوشهء نقطه ضعف هايش گير مى كند و از رفتن مى ماند. ما اكثرمان نسل كودك هايى هستيم كه اگر دست به قيچى مى زديم، قرار بود توى چشم هايمان فرو برود. ما براى فراانسان بودن، به قدرى كه بايد، تعليم نديده ايم. (حداقل به قدرى كه براى محتاط بودن ديده ايم!). پس بهتر است ديگر دست از آزار خود برداريم. قرار بر اين نيست كه نترسيم تا دل به كار بدهيم. بلكه حقيقت اين است كه بايد با ترسمان برويم، برش داريم و بگذاريمش توى جيب شلوارمان، و سپس دوتايى باهم دل به كار بدهيم.
هرچقدر سخت. هرچقدر ترسناك. ولى دوتايى، نه بدون هم.