مى گويد: تو يك جا نشستن و هيچ كارى نكردن را بلد نيستى. انگار كه در هر دقيقه، حتما و حتما بايد مشغول انجام يك چيزى باشى.
مى پرسم: چطور؟ و جواب مى دهد: مثلا من را ببين؛ مى توانم بروم روى آن مبل بنشينم و به يك درخت تبديل شوم. تو ولى بلد نيستى!
مى خندم.
.
.
بعد از اين مكالمه حواسم بيشتر جمع شده است و حواسِ جمع، حالا مى فهمم، كه از حواسِ پرت هم داشتنش سخت تر است. هيچ كارى نكردن چه شكلى دارد؟ دقت مى كنم؛ و مى بينم كه حتى در ساكت ترين حالت خودم، چند نفر توى سرم همزمان مذاكره مى كنند. مى خوابم؛ و خواب مى بينم بلند شده ام رفته ام سراغ كارهاى نيمه تمامم. از پله ها پايين مى روم و تا خودِ پلهء شانزدهم، فكر مى كنم كه در را درست قفل كرده ام يا نه. و از پله ها كه بالا مى روم؛ ذهنم دربارهء قفلِ ماشين نظرم را مى پرسد!
فكر من شلوغ است. يك شلوغ واقعى. انگار كه در بدو تولد، سى و يك ربات چينى در من استخدام شده اند. هى كار مى كنند و هى كار مى كنند. و من مدتى است كه بيهوده فكر مى كنم چطور سيم مركزيشان با انبرِ دستم قطع كنم.
ولى خب... مى دانيد... تهش فهميدم كه مشكل اين است؛ من اين سى و يك ربات را دوست دارم. با تمام وجودم دوستشان دارم. از دستشان كلافه مى شوم، عصبانى ام مى كنند، ولى درنهايت آن ها هستند كه هميشه براى تمام چاله هاى ريز و درشتِ زندگىِ من، سيمان ساخته و ريخته اند. شايد كه زياد خسته شوند و شايد كه زياد خسته ام كنند، ولى دوستشان دارم. آن ها، وقتى كه شاد بودم با من زيسته و هروقت كه اندوه داشته ام با من گريسته اند. تمامشان.
و خب، شايد خيلى هم اشكالى نداشته باشد اگر كه آدم به جاى يك درختِ روى مبل، به يك درختِ روى تاب تبديل شود! نيتش درست باشد و بخواهد كه بنشيند و هيچ كارى نكند، ولى هى تكان بخورد و هى تكان بخورد.