وقت رفتن است.
نمىدانم اين خاصيت رفتن است يا خاصيت آدمها، ولى وقت رفتن كه مىشود، آدمها مهربانتر مىشوند.
درست مثل همين الآن. همين الآن كه نشستهام و دارم به كارتنهاى خالى گوشهء ديوار نگاه مىكنم. اين روزهاى آخر يكجورى دارد همهچيز خوب پيش مىرود كه اگر به من مىگفتند قرار است رنگ آسمان خدا سبزِ قورباغهاى بشود، بيشتر باورم مىشد.
آدمها عجيب شدهاند. از چهار صندلى آنطرفتر چاى مىريزند و شكلات تعارف مىكنند، قبل از وارد شدن به اتاق در مىزنند و از همه عجيبتر، بابت كار اشتباهشان عذر مىخواهند. محبت مىكنند و اين، خب، از مورد قبلى هم حتى عجيبتر است.
به من چيزهايى دربارهء مشقتهاى تنهايى گفت و من جواب دادم كه از پسش بر مىآيم. روزى كه به اين روستا آمدم چند جعبه وسيله با خودم آوردم و او، مثل هميشه، به تمسخر گفت كه اين چيزها براى چيست. و من دوباره جواب دادم كه تنها نباشم.
و او دركى از توصيف تنهايى در ذهن من نداشت. خنديد. مثل هميشه. و من كمكم آن محيط كوچك را تبديل به لانهء امن خود كردم. و این امنيتِ ساختگى چيزى نبود جز نزديككردن شباهتِ هرچيزِ ريز و درشتى كه در گوشهكنار آن است، به خودم. هرچيزى و هركارى كه باعث بشود با نگاه كردن به آن به ياد بياورم كه اينجا متعلق به من است و همين تعلق، امنش مىكند.
روزى كه آمدم، وقتى همهء آن چيزهاى ريز و درشتِ متعلقات را چيدم، دست آخر يك گلدان گذاشتم روى ميز آشپزخانه. از سرِ اولين برگ سبز آن تا آخرين برگش، چيزى حدود ده وجب مىشد. حالا كه دارم مىروم ولى، به چهل وجب رسیده است. جورى كه براى نگهداشتنش دست به دامان سقف و ديوار شدهام. او، نشست آن گوشه، تمام روزهاى روشن و تاريك مرا ديد، و همراه من قد كشيد. مثل تمام چيزهاى ریز و درشتِ وجودىِ ديگرم. و حالا كه نشستهام و به آن گلدان، كنار كارتنهاى خالى، نگاه مىكنم، به اين فكر مىكنم كه آدم بايد خانهاش را بیندازد روى دوشش و هركجا كه لازم شد، پيادهاش بكند. بايد بلد باشد كه سياهترين خطهء دنيا را هم آبى كند و دور دلخوشىهاى کوچک خودش ديوار بكشد. وگرنه آدم بى دلِخوش، در سفيدترين جاى دنيا هم كه باشد، آرام نمىگيرد. (شايد اگر هنوز هم ارتباطى بين ما بود خودت را به خودت نشان میدادم و مىگفتم كه زندگى كردن، وقتى همه چيز سفيدرنگ است، هنركردن نيست عزيزِ من.)
اين روزهاى آخر همهچيز خوب پيش مىرود و من هروقت كه (مثل الآن) مىنشينم و به گلدان، كارتنهاى خالى و تمام جزئيات ديگر نگاه میكنم، احساس مىكنم كه احتمال دارد دچار عارضهاى به نام دلتنگی بشوم.
دلم تنگ مىشود و اين دلِ تنگ، بيشتر از احساس شبيه به يك ويروس كوچك است كه مىآيد و مبتلايم مىكند و بعد هم بين پنج الى هفت روز ديگر كلكش را مىكند. (يا اين مغز من است كه دوست دارد اينطوری انکارش كند.)
و خب، نمىدانم، كه اين خاصيت رفتن است يا خاصيت آدمها... ولى انگار وقت رفتن كه مىشود، آدمها دلشان هم تنگتر مىشود.
